پست وبلاگ

نوشته 71

پنجشنبه نحل ۱۲۵ نوشته شده توسط طیبه انگزبانی       زنگ در به صدا درآمد ، آقای رضوی بود که همه او را حاج عمو صدا میکردن ،همه به احترامشون بلند شدیم و مثل همیشه بالای مجلس برای حاج عمو خالی بود، حاج عمو مرد با خدایی بودند، هیچ کس از او دلخوری نداشت ، به یاد ندارم در طول خدمت آموزگاریم کسی مثل حاج عمو را دیده باشم، پس از چند دقیقه با آرامش همیشگیشون با نام خدا

بیشتر بخوانید

نوشته 70

سه شنبه 23 آبان سوره عنکبوت آیه 2 نوشته طیبه انگزبانی   چند وقتی میشد که پدرم اصرار می‌کرد که به کارگاه جواهرسازیش برم و آنجا مشغول کار بشم من هم بعد از آخرین امتحان پایان ترم، بدون معطلی به طرف کارگاه حرکت کردم. سوار تاکسی شدم سلام کردم و سرم را با پیام های داخل گوشیم گرم کردم راننده که انگار منتظر یک جفت گوش شنوا میگشت ، بدون معطلی گفت : خدایا مصبت و شکر نمیدونم چرا انقدر

بیشتر بخوانید

نوشته 69

آیه 12حجرات   وارد خونه مادرم شدم مثل هرسال پدرم، مادربزرگم رو آورده بودن خونشون، مادربزرگم درحال قرائت قرآن بودن سلام کردم و دست مادر و مادربزرگم و بوسیدم مامانم احوال خانواده همسرم و پرسیدن منم گفتم خواستگاری برادر شوهرم بهم خورد، مادرم پرسید چرا گفتم بنده خدا از ترس خرج و مخارج ازدواج وجشن و…می‌ترسه بعدا نتونه از پس زندگیش بر بیاد چه می‌دونم مادرجان چند وقتیه کار و بارش هم خراب شده هرچی میدوزن، بخاطر واردات و… کسی

بیشتر بخوانید

نوشته 68

پنجشنبه ۲۱ دی: سالروز ترور شهید علی محمدی ، *وصیت* ، بقره ۱۸۰     امروز در دکان نشسته بودم، مش رمضون علی ، مثه همیشه با یک نون خشخاشی رد شد و سلام کرد بهش گفتم مش رمضون چند دقیقه وقتت و میگیرم هم‌فکری می‌خوام بنده خدا ، از اونجایی که خیلی آدم نون پاک خورده ای هست ، همیشه به همه همفکری می‌کنه و برای مردم وقت میذاره، دست رد به سینه ام نزد بهش گفتم خدا رحمت

بیشتر بخوانید

نوشته 67

پنجشنبه 28 دی بقره ۱۸۶ نوشته طیبه انگزبانی   با بی حوصلگی کلید و توی در چرخوندم وارد خونه شدم سلامِ نصفه نیمه ای کردم و رفتم تو اتاق با همون فرم دانشگاه ، خودم و انداختم رو تخت پدرم در اتاق و زد بعد گفت : دختر قشنگم میتونم بیام داخل؟ خودم و جمع و جور کردم و لبخند الکی زدم گفتم بله بفرمایید بابا اومد رو صندلی نشست و گفت چه چیزی دختر مهربونم و ناراحت کرده انقدر

بیشتر بخوانید

نوشته 66

اوایل ماه بود و داشتم با بی حوصلگی حساب کتاب میکردم خدایا هنوز وسط برج نشده چیزی از حقوقم نمونده زیر لب غرولند میکردم که مادرم با سینی چای و خرما وارد اتاقم شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم هعییی مامان خدایی هنوز هنگم مامان لبخندی زد و گفت چرا عزیزم گفتم خدایی مغزم نمی‌کشه بابا چطور این همه سال صبح تا شب کار می‌کنه هرچی پول درمیاره ، برای ما خرج می‌کنه اصلا خم به ابرو نمیاره؟ من برای

بیشتر بخوانید

نوشته 65

لقمان ۱۷   وارد خانه که شدیم لباسهای خاکیم رو از تن درآوردم، خسته و بی حال وسط پذیرایی افتادم به مامانم گفتم خدارو شکر مردم خوب اومده بودن، فکر نمی‌کردم هنوز کسی باشه که دایی رو یادش مونده باشه مامان با صدای خص خص که از فرط گریه اینطوری شده بود گفت:آره مادر منم فکر نمی‌کردم هنوز بچه های هم رزم داییت از ما خبری داشته باشن داییت جاش تو بهشته ببین این همه سال درد شیمیایی بودن ریه

بیشتر بخوانید

نوشته 63

صف ۴     تو مسجد به مناسبت آغاز دهه فجر در حال آذین بندی و تزیین دیوارها بودیم که یک میخ و هرکاری میکردم به دیوار کوبیده نمیشد روحانی مسجد حاج آقا یدالله ، از اون پیرمردهای مومنی هست که درس قرآن و از همین مسجد یادگرفته ، همه اهالی محل دوستش داریم حرفهایش همه از آیات خداست حرف الکی نمیزنه صحبت که می‌کنه آرامش تمام وجودت و میگیره فقط دلت میخواد گوش کنی و ذره ای رو از

بیشتر بخوانید

نوشته 62

لقمان ۱۷   وارد خانه که شدیم لباسهای خاکیم رو از تن درآوردم، خسته و بی حال وسط پذیرایی افتادم به مامانم گفتم خدارو شکر مردم خوب اومده بودن، فکر نمی‌کردم هنوز کسی باشه که دایی رو یادش مونده باشه مامان با صدای خص خص که از فرط گریه اینطوری شده بود گفت:آره مادر منم فکر نمی‌کردم هنوز بچه های هم رزم داییت از ما خبری داشته باشن داییت جاش تو بهشته ببین این همه سال درد شیمیایی بودن ریه

بیشتر بخوانید

فوتر سایت