پنجشنبه 28 دی
بقره ۱۸۶
نوشته طیبه انگزبانی
با بی حوصلگی کلید و توی در چرخوندم وارد خونه شدم
سلامِ نصفه نیمه ای کردم و رفتم تو اتاق
با همون فرم دانشگاه ، خودم و انداختم رو تخت
پدرم در اتاق و زد بعد گفت : دختر قشنگم میتونم بیام داخل؟
خودم و جمع و جور کردم و لبخند الکی زدم گفتم بله بفرمایید
بابا اومد رو صندلی نشست و گفت چه چیزی دختر مهربونم و ناراحت کرده
انقدر که یادش رفت ،مثل همیشه بیاد و با ذوق و شوق از دانشگاهش برامون تعریف کنه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باباجون چیز مهمی نیست ولی خیلی کلافم، چند وقته هرچی تلاش میکنم موفق نمیشم
پایان نامه ام به مشکل خورده، به حرف آقاجون هم گوش کردم کلی دعا و نذر و..
دعاهام مستجاب نمیشه، کارام گره میخورن
اما همکلاسیام با کلی تقلب دارن نمراتشون میگیرن…
بابا لبخندی زد و گفت:
دخترم نکنه «شیطون راهی پیدا کنه و وارد باورها و اعتقاداتت بشه،
اگه یه چیزی بگم به حرفم باور داری؟
گفتم بله اگر به شما اعتماد نداشته باشم به کی داشته باشم؟
بابام ادامه داد: به خدا مطمئن باش، که تو قرآن وعده داده، خدا جز خیر و خوبی چیزی برای ما نمیخواد
گاهی ممکنه دیرتر به خواستمون برسیم
یا از خواسته ما خیلی بهتر برامون مقدر کرده
غیر از خدا از هیچ کسی چیزی نخواه که خدا برای بنده اش کافیه و از خواسته هامون خیلی بزرگتره، کافیه به خدا و مصلحتش ایمان داشته باشیم، قطعا به طرز شگفت انگیزی ، خواسته ما رو اجابت میکنه و پاسخ میده»
دخترم شما با توکل به خدا به تلاشت ادامه بده
از کجا میدونی همکلاسی هات پایان نامشون تایید بشه؟
تو فقط با خدا باش و برای رضای اون کار کن ، از تحقیق کردن و درس خوندن نزن، مطمئن باش خدا خودش میبینه و کمکت میکنه،
«خدا خودش تو قرآن بارها یادآوری کرده، که من نزدیکم ، از مهربانی خدا ناامید نشو. فقط از خدا بخواه ، شایسته نیست با بودن بزرگی خدا ، از بنده حقیر و ناچیز، چیزی طلب کنی، هر چی بخوای اگر خیر و صلاحت باشه خود خدا بهت میده»
با حرفای بابام انگار تمام سختی ها آسون شده بود انگار نیروی دوباره بهم تزریق کرده بودن، تصمیم گرفتم با انرژی و تلاش بیشتر و امید به خدا،
به نوشتن پایان نامم ادامه بدم،مطمئنم خدا نزدیکه و هوام و داره و تلاشم و میبینه