**چرخهی باطل و جستجوی حضور**
مدتی است تمام تلاشم را بر افزایش بهرهوری در کارهای روتین متمرکز کردهام، به این امید که با انگیزه، قدرت و آرامش خاطر بیشتر، بتوانم به کارهای اصلی و حیاتی زندگی برسم.
اما این تلاش بیوقفه، به یک منطق ساده ختم میشود: بیشتر کار کنم تا بهتر کار کنم، تا بتوانم بهتر و بیشتر «زندگی» کنم.
اینجاست که پرسش اصلی مطرح میشود: **زندگی به چه معنا؟**
زندگی کنونی به همین چرخه خلاصه شده است: تأمین نیازهای اولیه (خوراک و پوشاک)، رفع خستگی (خواب)، و سپس بلافاصله بازگشت به کار. چرخهای که بیامان تکرار میشود.
وقتی عمیقتر میشوم، سایهی نیستی و پایان بر همهچیز میافتد؛ و همانطور که خیام میگفت: «چون عاقبت کار جهان نیستی است، انگار که نیستیم، خوش باش.» گاهی فکر میکنم سبک زندگی درویشی بهترین راهکار است: «هر چه خوردیم، خوردیم. هر چه پوشیدیم، پوشیدیم.»
آیا واقعاً هدف خلقت، همین دور باطل و تلاشهای عبث است؟ **قطعاً نه.**
یک جای کار به شدت میلنگد.
باید متوقف شوم و پیدا کنم چه چیزهایی در من احساس اضطراب را از بین میبرند و به من حس واقعی «حضور» میدهند.
### **یافتن رد پای زندگی**
این لحظات حضور، در جزئیات ساده نهفتهاند:
* **کتاب کاغذی:** در مقایسه با کتاب صوتی که تنها آمار خواندههایم را بالا میبرد، لمس کتاب کاغذی حسی عمیقتر به من میدهد. بعد از پایان یک فصل، ساعتها در خود قفل میشوم، در فکر فرو میروم یا مکث کردنم روی یک جمله طولانی میشود.
* **جنبش و سکون:** قدم زدن در هوای خنک، تا حدی که از پا بیفتم و خالی شوم.
* **نوشیدن گوارا:** جرعهای آب زلال، که تمام حالِ بد را از جانم میشوید.
* **آرزوی آرامش:** در اوج غم، تنها خوابیدن میخواهم، آنقدر عمیق که دیگر بیدار نشوم.
آری، راهکار فرار از چرخهی باطل، همین است.
به جای دویدن در مسیر تکرار، باید بنشینم و برنامه بریزم: **نوشتن دقیق کارها، خوردنیها و معاشرتهایی که لذت واقعی به روحم میبخشند.** این میتواند برنامهی اصلی زندگی باشد.