زورش را ندارم

بچه تر که بودم، از ظهر ها بدم می امد

مادرم می‌خوابید، به اجبار ماهم باید ادای خوابیدن را در می اوردیم

سکوت ظهر با آن صدای پنکه…. و هراس دمپایی مادرم

پدرم از صبح سرکارمیرفت و شب می آمد، و من ظهر ها تنها فرد بیدار در خانه بودم که خودم را الکی به خواب زده بودم

خسته از خوابیدن بیخودی

دوست داشتم بیدار باشم و در حیاط خانه مان بدومیا در حوض کوچک آبی خانمان غرق شوم

البته گاهی هم از آن حوض خوشم نمی آمد برادرم سرم را زیر آب میکرد و می‌گفت اعتراف کن رییست کیست؟

و من که رئیسی نداشتم باید اسم هایمان در آوردی را میگفتم تا رها  یابم…

ظهر ها عجیب بود

بيشتر خسته ام میکرد، هیچ کاری هم نمی‌توانستم بکنم

چون قد و قامت و زورش را نداشتم

الان هم برایم ظهر است

غمگینم

اما زور کاری را ندارم

 

#طیبه_انگزبانی

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت