#داستان_کوتاه
دانشجوي جوان فرياد زد : ” او گفت اگر برايش گل سرخ ببرم – با من ميرقصد – اما در سراسر باغ ام گل سرخي نيست “.
بلبل ار آشيانه اش در درخت شاه بلوط صداي اورا شنيد و از لابلاي برگ ها فرو نگريست و در شگفت شد.
دانشجو فرياد زد : ” در سرتا سر باغ من گل سرخي نيست ! دريغ كه خوشبختي به چه چيزهاي كوچكي بسته است ! آنچه خردمندان نوشته اند مو به مو خوانده ام و بر تمام رمزهاي حكمت دست يافته ام – و با اين همه تنها نياز به يك گل سرخ زندگيم را به شوربختي ميبرد .” و چشمان زيبايش پر از اشك شد .
دانشجوي جوان زير لب زمزمه كرد : ” فردا شب شاهزاده مجلس رقصي دارد و يار من در ميان آن جمع است. اگر برايش گل سرخ ببرم – تا سپيده دم با من ميرقصد . اگر برايش گل سرخ ببرم او را در آغوش خواهم گرفت و او سر بر شانه ام خواهد نهاد و دستش در دستانم گره خواهد خورد . اما دريغ كه در باغ من گل سرخ به هم نميرسد ! پس ناگزير تنها خواهم نشست و او از كنارم خواهد گذشت – به من اعتنا نخواهد كرد و قلبم خواهد شكست
گل و بلبل
اسکار وایلد
قسمت اول
بلبل گفت : “به راستي عاشقي پاكباز است . او گرفتار همان دردي است كه من به نغمه ميخوانم – آنچه مايه شادمان من است – رنجورش ميدارد ! راستي كه عشق چه شگفت انگيز است .
مارمولك سبز كوچكي كه با دم علم كرده از كنارش ميگذشت پرسيد : “چرا گريه ميكند ؟”
پروانه اي كه سراسيمه در پي پرتو از آفتاب پر مي زد گفت :”به راستي – چرا ؟”
گل مرواريدي با صداي نرم و نازك در گوش همسايه اش نجوا كرد: “به راستي – چرا ؟”
بلبل گفت :” به خاطر يك گل سرخ ميگريد “.
آنها فرياد زدند : “براي يك گل سرخ ؟ آه چه مسخره است ! ” و مارمولك كه ازشمار عيبجويان بود – غش غش خنديد .
اما بلبل راز پنهان غم دانشجو را دريافت و خاموش بر درخت شاه بلوط نشست و به رمز و راز عشق انديشيد . ناگاه بالهاي قهوه اي رنگش را براي پرواز گشود و در دل آسمان اوج گرفت . چون سايه از ميان بيشه گذشت و سايه وار پهناي باغ را پيمود.
گل و بلبل
اسکار وایلد
قسمت دوم
در ميان چمنزار درخت گل سرخ زيبائي ايستاده بود و بلبل همين كه آن را ديد – راست به سويش پر كشيد و فرياد زد : “يك گل سرخ به من بده من نيز برايت آواز ميخوانم .” اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : ” گل هاي من سفيد است – سفيد تر از برف كوهسار – اما پيش برادرم برو كه در پاي ساعت قديمي روئيده است و شايد آنچه را كه ميخواهي به تو بدهد .”
از اين رو بلبل به سوي درخت گلي كه در پاي ساعت آفتابي قديمي روئيده بود – پر كشيد . فرياد زد :يك گل سرخ به من بده و من شيرين ترين آوازم را برايت ميخوانم . اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد : گل هاي من زرد است – به زردي گيسوان پري دريائي كه بر تخت عنبرين مينشيند . اما پيش برادرم برو كه زير پنجره دانشجو روئيده است – او شايد آنچه را كه ميخواهي به تو بدهد .
از اين رو بلبل به سوي درخت گلي كه زير پنجره دانشجو روئيده بود – پر كشيد . فرياد زد ” گل سرخي به من بده و من شيرين ترين آوازم را براي تو ميخوانم ” . اما درخت گل سرش را بالا برد و پاسخ داد ” گل هاي من سرخ است – به سرخي پاي كبوتران و سرخ تر از خوشه هاي بزرگ مرجان كه در غارهاي درياي پيوسته در پيچ و تاب است . اما زمستان رگهايم را از سرما فسرده – يخبندان جوانه هايم را خشكانده و طوفان شاخه هايم را شكسته است و امسال گل سرخي نخواهم داشت “.
اسکار وایلد
گل و بلبل
قسمت سوم
بلبل فرياد زد :”تنها يك گل سرخ ميخواهم – تنها يك گل سرخ ! آيا راهي وجود ندارد كه بتوانم گل سرخي پيدا كنم ؟”. درخت پاسخ داد :” تنها يك راه وجود دارد – اما چنان وحشت آور است كه ياراي گفتنش را ندارم “.
بلبل گفت : ” بگو – نمي ترسم “. درخت گفت : اگر گل سرخ ميخواهي – بايد آن را در مهتاب از نغمه و نوا بسازي و با خون دل خويش بدان رنگ دهي . بايد سينه ات را بر خار بفشاري و برايم بخواني . سراسر شب بايد برايم بخواني و خار در قلبت بخلد و خونمايه زندگي ات در رگ هايم روان شود و خون من گردد .”.
بلبل بانگ برداشت : ” مرگ بهاي گزافي يراي يك شاخه گل سرخ است و زندگي براي همه عزيز است . نشستن در جنگل سرسبز و خورشيد را در ارابه طلاييش و ماه را در ارابه مرواريدش نگريستن بسيار دلنواز است . اما باز عشق از زندگي برتر است – و قلب پرنده در برابر قلب انسان چه وزني دارد ؟”
پس بالهاي قهوه اي رنگش را باز كرد و در دل آسمان اوج گرفت . شتابان از فراغ باغ گذشت و سايه وار در ميان بيشه زار پر زد .
دانشجو در همان جا كه بلبل او را ديده بود و از كنارش رفته بود – روي چمن زار دراز كشيده بود و اشگ چشمانش هنوز نخشكيده بود . بلبل بانگ زد :”شاد باش – شاد باش ! گل سرخ را خواهي يافت . آن را در روشنائي مهتاب از نغمه و نوا ميسازم و با خون دل خود بدان رنگ ميدهم – اما در برابر آن تنها خواهشي از تو دارم و آن اين است كه عاشقي پاكباز باشي . دانشجو از روي چمن فرا نگريست و گوش داد – اما از گفته هاي بلبل هيچ درنيافت . اما درخت شاه بلوط فهميد و اندوهگين شد – زيرا به بلبل كوچك كه بر شاخه هايش آشيانه ساخته بود – مهر مي ورزيد . درخت زمزمه كرد : واپسين سرودت را براي من بخوان . وقتي تو بروي من سخت تنها خواهم ماند!! . بدينسان بلبل براي درخت شاه بلوط آواز خواند و صدايش بسان غلغل ريزش آب از تنگ نقره بود.
گل و بلبل
اسکار وایلد
قسمت چهارم
هنگامي كه ماه در آسمان درخشيدن گرفت – بلبل به سوي درخت گل سرخ پر كشيد و نشست و سينه اش را بر خار فشرد . سراسر شب خواند و خواند و سينه اش بر خار بود . و خار هر لحظه بيشتر در سينه اش خليد و خونمايه هستي اش از او بيرون تراويد . نخست از پيدايش عشق در دل يك پسر و دختر خواند تا بر بلندترين شاخه درخت – گل سرخي دلفريب شكفت – هر نغمه اي كه در پي نغمه اي بر مي آمد – گلبرگي بر گلبرگ هاي ديگر مي افزود . گلبرگ نخست بي رنگ بود همچون مه اي شناور بر فراز رودخانه – همچون پاي بامدان بي رنگ . اما درخت بر بلبل بانگ زد تا سينه اش را هر چه بيشتر بر خار بفشرد . درخت فرياد زد : “بلبل كوچك ! بيشتر بفشار و گرنه پيش از آنكه گل سرخ را تمام كني – روز در ميرسد “. از اين رو بلبل خود را بيشتر بر خار فشرد و آوازش پيوسته بلندتر شد – زيرا از پيدايش اشتياق در جان يك مرد و زن مي خواند. بدين گونه بلبل خود را باز هم بيشتر بر خار فشرد و خار به قلب او رسيد و دردي جانكاه بر جانش چنگ زد و در سراسر تنش دويد . درد هر دم جانكاه تر مي شد و آوازش هر چه عنان گسيخته تر – زيرا از عشقي مي سرود كه با مرگ كامل مي شو د – عشقي كه در گور هم نمي ميرد ! صداي بلبل هر دم ناتوانتر گرديد و بال هاي كوچكش لرزيدن گرفت . آوازش هر دم ضعيفتر شد و ناگهان حس كرد چيزي سخت راه گلويش را مي بندد . آنگاه واپسين نوايش را از حنجره بر آورد . ماه سپيد آن را شنيد و دميدن سپيده را از ياد برد و در آسمان درنگ ورزيد . گل سرخ آن را شنيد و سراپايش با شوق و شادي لرزيد و گلبرگ هايش را از خواب ناز برانگيخت . درخت فرياد زد : نگاه كن ! نگاه كن ! گل سرخ كامل شده !! اما بلبل پاسخ نداد – چه مرده در ميان سبزه هاي بلند افتاده بود و خاري در دل داشت.
باري ظهر هنگام دانشجو پنجره اتاقش را گشود و به بيرون نگاه كرد و فرياد زد : آه خدايا ! چه بخت بلندي گل سرخي در اينجا شكفته است ! در تمام عمرم گل سرخي به اين زيبائي نديده ام . چه زيباست . انگاه كلاهش را بر سر نهاد و گل سرخ به دست به خانه استاد رفت . دختر استاد در آستانه در نشسته بود – دانشجو با صداي بلند گفت : گفتي اگر برايت گل سرخ بياورم با من خواهي رقصيد – اينهم سرخ ترين گل جهان ! امشب آنرا بر سينه ات – كنار قلب خو د بياويز و هنگامي كه با هم ميرقصيم به تو خواهم گفت كه چقدر دوستت دارم . اما دختر رو در هم كشيد و پاسخ داد : گمان نمي كنم به لباسهايم بيايد و از اين گذشته پسر برادر پيشكار برايم چند جواهر اصل فرستاده و پيداست كه ارزش جواهر بسيار بيش از گل است . دانشجو با خشم و برافروختگي گفت : باشد – اما به شرفم قسم كه تو بسيار ناسپاسي و گل سرخ را به خيابان افكند و گل يكراست در ميان لاي و لجن افتاد و درشكه اي از روي آن گذشت !!!.
اسکار وایلد
قسمت پنجم
گل و بلبل
پایان