در دل یک روستای دورافتاده، خانهای متروک و کهنه وجود داشت که اهالی به آن لقب “خانهی فریادها” داده بودند. داستانهای مختلفی درباره این خانه وجود داشت، اما کسی جرات نمیکرد تا حقیقت را ببیند.
شب تاریک
شبی تاریک و بادخیز، گروهی از جوانان محلی تصمیم گرفتند تا به این خانه بروند و شجاعت خود را ثابت کنند. سه نفر از آنها، نادر، سارا و امیر، با چراغقوه و جسارت وارد خانه شدند. در بدو ورود، صدای زوزه باد از پنجرههای شکسته و صدای جیرجیر کفپوشهای چوبی زیر پایشان، فضا را ترسناکتر میکرد.
سایههای مرموز
در حالی که در اتاقهای خانه پرسه میزدند، سارا ناگهان صدای خفیفی شنید؛ صدایی شبیه به نجوای خفیف. او به نادر و امیر اشاره کرد تا به سمت اتاقی در انتهای راهرو بروند. در آنجا، تصویری از یک خانواده قدیمی روی دیوار آویزان بود. خانوادهای که بهگفته شایعات، قربانی یک حادثه ناگوار بودند.
آینه شیطانی
در گوشه اتاق، یک آینه قدیمی و غبارگرفته بود. نادر به زور چراغقوه را به سمت آن گرفت و ناگهان متوجه شد که تصویر خودش اما متفاوت، به او خیره شده است. سایهها در آینه شروع به حرکت کردند و چهرههایی شبحگون پدیدار شدند که در حال ناله و فریاد بودند.
فرار از کابوس
امیر به سمت نادر دوید و او را از مقابل آینه کشید. فجیحترین صداهای ممکن از جهات مختلف خانه به گوش میرسید. انگار خانه به یکباره زنده شده بود و قصد نداشت آنها را آزاد کند. سه جوان به سرعت به سمت خروجی دویدند، اما راه بارها به شکلی عجیب و غیرقابل پیشبینی تغییر میکرد.
خروج
با تمام ترس و وحشت، نهایتاً موفق شدند از خانه فرار کنند، درست موقعی که صدای ناقوس هشدار در روستا به صدا درآمد. آنجا بود که به دیگران پیوستند و به این فکر میکردند که آیا کسی هم به واقع آن فریادها را شنیده بود؟ خانهای که سالیان سال به عنوان مکانی شوم شناخته میشد، اکنون دوباره در ذهن اهالی تازه شد.
آیا جرأت دارید وارد چنین خانهای شوید، یا داستان دیگری از روستای ترسناک میخواهید بشنوید
نشانهها
روزها میگذشت و هر سه نفر متوجه نشانههای عجیبی در زندگیشان میشدند. سارا مدام سایههایی را در گوشه چشمش میدید و حس میکرد کسی او را تعقیب میکند. نادر شبها صدای نجواهایی میشنید که نام او را صدا میزدند، و امیر هر روز بیشتر از قبل عصبی و پرخاشگر میشد.
راز کتاب
نادر که نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند، تصمیم گرفت درباره خانهی فریادها تحقیق کند. او به کتابخانهی قدیمی روستا رفت و کتابی درباره تاریخچه خانههای جنزده پیدا کرد. در میان صفحات کتاب، داستانی درباره خانوادهای بود که در خانهی فریادها زندگی میکردند و قربانی یک جن شیطانی شده بودند.
طلسم شکسته
کتاب نوشته بود که برای شکستن طلسم، باید شیء اصلی که جن را به خانه متصل کرده بود، پیدا و نابود کرد. نادر حدس زد که آن شیء میتواند همان آینهی مرموز در اتاق انتهای راهرو باشد. او با سارا و امیر تماس گرفت و از آنها خواست تا دوباره به خانه برگردند.
بازگشت به جهنم
با ترس و تردید، سه جوان دوباره وارد خانهی فریادها شدند. این بار، خانه ساکتتر و تاریکتر از قبل بود. آنها به آرامی به سمت اتاق انتهای راهرو حرکت کردند و آینه را پیدا کردند. اما این بار، آینه با پارچهای پوشانده شده بود.
مواجهه
نادر پارچه را کنار زد و تصویری وحشتناک در آینه دید. تصویر خودش، اما با چشمانی خونین و چهرهای شیطانی، به او خیره شده بود. ناگهان، صدای فریادی بلند در اتاق پیچید و هر سه نفر احساس کردند نیرویی نامرئی آنها را به سمت آینه میکشد.
نبرد
سارا و امیر به نادر کمک کردند تا از آینه دور شود. آنها با هرچه در دست داشتند به آینه حمله کردند، اما هیچ چیز نمیتوانست آن را بشکند. در نهایت، نادر به یاد آورد که در کتاب نوشته شده بود جنها از نور خورشید میترسند. او چراغقوهاش را به سمت آینه گرفت و نور را مستقیم به آن تاباند.
پایان نفرین
آینه شروع به لرزیدن کرد و ترک برداشت. نور بیشتر شد و آینه در نهایت شکست. با شکستن آینه، فریادی بلند در خانه پیچید و سپس همه چیز ساکت شد. نادر، سارا و امیر احساس کردند باری سنگین از دوششان برداشته شده است.
آرامش
آنها از خانه خارج شدند و دیگر هرگز به آن بازنگشتند. کابوسها دست از سرشان برداشتند و زندگیشان به حالت عادی بازگشت. اما تجربهی خانهی فریادها، برای همیشه آنها را تغییر داد و به آنها آموخت که ترس، تنها زمانی میتواند ما را شکست دهد که اجازه دهیم.
دوست دارید بدانید چه بر سر روستای نفرین شده آمد؟
مردم روستا
با گذشت زمان، آرامش به روستا بازگشت، اما برخی از اهالی نتوانستند فراموش کنند که آیا واقعاً جنزدگی خانه تمام شده است یا نه. بسیاری از مردم به این نتیجه رسیدند که باید به خانه نزدیک شوند و از آن دیدن کنند. برخی برای بررسی تاریخ، برخی دیگر برای ثبتنام تجربهی وحشتناک خود و حتی برخی فقط برای تفریح.
افزایش نشانهها
اما شاهدان عینی مصرف برقراری ارتباط با چیزهای غیرطبیعی بار دیگر متوجه نشانههای عجیبی در اطراف خانه شدند. شنیده میشد که گاهی اوقات نورهایی در شب از پنجرههای شکسته خانهی فریادها دیده میشود و صداهای عجیبی از داخل آن به گوش میرسد. به تدریج، شایعاتی در روستا پیچید که گفته میشد جنها دوباره به خانه بازگشتهاند.
بازدید آخر
یک شب، گروهی از جوانان مجدداً تصمیم گرفتند تا به خانه بروند. این بار دوربینهای ویدیویی آوردند تا واقعیت را ثبت کنند. آنها به آرامی وارد خانه شدند و شروع به فیلمبرداری کردن کردند. در ابتدا، همه چیز آرام به نظر میرسید، اما ناگهان دوربین یکی از آنها خاموش شد و بقیه دوربینها شروع به قطع و وصل شدن کردند.
مواجهه با کابوس
محافظت از خودشان را به کلی فراموش کردند و به سمت اتاقی که آینه قبلاً در آنجا بود، رفتند. اما به محض رسیدن، دیواری نامرئی آنها را محاصره کرد و صدای نجواها به طرز وحشتناکی بلند شد. یکی از جوانان به نام آرش به یاد آورد که باید فرار کنند، اما وقتی به سمت خروجی دویدند، متوجه شدند که راهها به طرز عجیبی تغییر کرده و خروجی بسته است.
نقشهای شوم
در میانهی ترس و وحشت، یکی از جوانان که قبلاً در روانشناسی تحصیل کرده بود، به یاد آورد که باید با ترسهایشان مواجه شوند و جوشان را از بین ببرند. این کار انجام شد و به تدریج همه به آرامش رسیدند و ترس را درون خود تحلیل کردند. در این حین، ناگهان صدای فریادی ناشی از خشمی غیرقابل توصیف به گوش رسید و تمامی جوانان دوباره به سمت آینه نگاه کردند.
آزادسازی ارواح
با اعتماد به نفس جدیدی که پیدا کردند، بچهها تصمیم گرفتند تا در مقابل آینه بایستند و با فریاد بگویند که آنها دیگر ترسی ندارند. مانند جادو، آینه به آرامی ترک برداشت و تا زمانی که یکه خوردیم شاهد روشنایی از آن سو بودند. نور شروع به ظهور کرد و همهی ارواحی که در آن خانه محبوس شده بودند، یکی یکی آزاد شدند و به سمت آسمان پرواز کردند.
تغییر روستا
پس از این واقعه، آرامش واقعی به روستا بازگشت. مردم دیگر از خانهی فریادها نمیترسیدند، اما بعضی به آن احترام میگذاشتند و به آن به عنوان یادبودی از گذشته نگاه میکردند. درختی که در حیاط خانه وجود داشت، به تدریج یکی از محلهای تجمع جوانان و برگزاری جشنها و خاطرات خوش شد.
با گذشت زمان، درخت به نشانهای از امید تبدیل شد و داستانهای ترسناک از درون آن به افسانههایی شیرین تبدیل گشت. خانهی فریادها به مکانی تاریخی تبدیل شد که نشان میداد هرچند ترسها وجود دارند، اما ما باید با آنها روبرو شویم تا به زندگیمان ادامه دهیم.
پایانی به تلخی ولی با امیدی تازه
کسی نمیداند که آیا ارواح کاملاً آزاد شدند یا نه. برخی از روستاییها هنوز هم شبها صدای گریهای میشنیدند که از دور به گوش میرسید، اما این بار، آن صداها به آنها یادآوری میکردند که باید به یاد داشته باشند و از تجربیات گذشته درس بگیرند.
آیا شما هم ترس را کنار میگذارید و با چالشها رو به رو میشوید