بچه که بودم فکر میکردم آدمای سی ساله بزرگان و چهل ساله ها خیلی بزرگتر
یادمه یکی از همسایه هامون تو سن چهل سالگی ، وقتی خانمش رفته بود سفر ، با دوست خانمش ازدواج کرده بود
تنها در چند روز نبود زنش…..
همسایه ها میگفتن اول چلچلیش هست
پرسیدم یعنی چی مامان
مامان لبش و گاز گرفت و گفت خجالت بکش این حرفا به تو نیومده
دوستم آروم در گوشم گفت باباجان یعنی چهل سالش شده و تازه اول جوونیش هست
با خودم گفتم لابد چهل ساله که بشیم تازه خوشگل تر میشیم..
از اون روزها خیلی سال هست که گذشته
و من سی سالگی رو رد کردم
بدنم گاهی درد میگیره
خم که میشم چیزی و بردارم احساس میکنم زور قبل و ندارم
یادمه بیست ساله که بودم توی مطب دندانپزشکی کار میکردم ، کمک دست دکتر بودم
روپوش سفید تن میکردم و طفلی بابام چقدر کیف میکرد انگار که واقعا باور کرده دخترش دندانپزشک شده کلی قربان صدقه ام میشد
یه بار یکی از بیماران پرسید خانم دکتر شما چند سالت هست
گفتم بیست
و آهی کشید و گفت نوک قله زندگی هستی قدر این روزها رو بدون
تو دلم گفتم اگه الان نوک قله هستم پس قطعا چهل سالگی باید پایین پای قله باشم و این یعنی سالخوردگی…..
الان کمکم دارم میفهمم اون روز بنده خدا چی گفت
دیگه قدرت و انرژی اون سالها رو ندارم…
مثل قدیم هرچیزی باعث خنده و شادیم نمیشه
هرچیزی برام جالب نیست ، شگفت زدهام نمیکنه
رفتار آدمها برام عادی شده
یکی که جلوم توپوق میکنه نمیخندم ، تو دلم میگم بنده خدا یا سردی خورده یا از استرس هست…
با گوشیم موجودی کارتم و چک میکنم
خبری نیست هرچی هم این در اون در میزنم، مینویسم و آموزش میدم
اولین و آخرین مشتریش ،خودم هستم
یادمه ۱۶_۱۷ سالم بودم معلم دبیرستانمون گفت الان تلاش کنین و برید سر کار و شغل خوبی داشته باشین
بعد از ۳۵سالگی وقت کار کردن و امتحان کردن نیست ، وقت برداشت از محصولات دانش و تجربه هاتون هست
الان نزدیک ۳۵ سالگی هستم و هیچ اندوخته مالی ندارم
شاید تنها اندوخته من چند کتابی هست که تو کتابخونه دارم
البته اون سرمایه مالی محسوب نمیشه
موقعی که سخت درس میخوندم برم دانشگاه ، دوستم رفت دوره ارایش_پیرایش
چند وقت پیش خبری از دوستم شنیدم که در منطقه یک شهر سالن بزرگی زده
که شاگردانش روزی ده ت درآمد دارن
این بنده خدا دوست ما هم فقط یه سرکشی میکنه و استوری میذاره…میگن ماهی نزدیک صد تومن درآمدش هست
حالا من ،نوشتن آموزش میدم صد هزار تومن، هیچ کسی تبلیغم و لایک هم نمیکنه
البته دوره ای شده که زیبایی چهره مهم تر از زیبایی ذهن هست و این موضوع خیلی غم انگیزه
ریزش موهام خیلی زیاد شده
مدام هم سینوزیت دارم
تصمیم گرفتم موهام و کوتاه کنم وقتی میبافتمش ، حجم تمام سرم اندازه یک سوم هجده سالگیم هست
دانشجو بودم
یادمه تو خوابگاه همه از مو و اندام من تعریف میکردن
الان هرجا میشینم شکم و پهلوها رو باید مخفی کنم و لباس گشاد بپوشم
البته از خودم بدم نمیاد
اما حوصلهی نظر دادن خانمها رو ندارم
یا الکی میگن این و بخور اون و نخور یا وای من و ببین…
آخه چرا نمیفهمیم که بعد از دو سه تا وضع حمل قرارنیست مثل روز اول بشیم
درسته بهتر میشیم اما مثل قبل نه …
اصلا شما فکر کن یک کش مو برداشتی و یه ساعت میکشی بعد مثل قبل میشه؟ نه
مگر بذارین توی آب داغ
البته بدن خانمها هم با جراحی
با بهترین ورزش ها فقط بهتر میشیم مثل روز اول نه …چرا با این قاطعیت میگم
چون درباره خودم میگم
کاری به کسی ندارم
چند وقتیه دندونام درد میکنه
یک فیلم آموزشی دیدم ، طرف میگفت فاجعه هست در بعضی کشور ها سی ساله میبینیم با دندان پوسیده
خواستم بگم من و ببینی که میگی بار دیگر هیروشیما اتفاق افتاد.. فاجعه چیه
خنده داره شبها خوابم میاد و نمیخوابم
روزها باید بیدار باشم و خوابم میاد
این آلرژی لعنتی کی میخواد تموم بشه
مدام فخ فخ و عطسه
خوشم میاد دکتر هم که میری دو روز فقط خوبی
باز مثل اول
گاهی فکر میکنم بعضی از دکترها هم مثل دوران جوانی من فقط روپوش پوشیدن…
چند وقت پیش به خودم گفتم برم تو دل ترس
بچه تر که بودم رفتم کلاس شنا
جلسه آخر قرار بود بریم تو قسمت عمیق
رفتم و رسیدم به کف استخر و بالا نیومدم
غریق نجات فکر کرد که دارم غرق میشم و پرید نجاتم داد و از اون سال دیگه نرفتم استخر .ترس عجیبی افتاده بود تو دلم، نکنه غرق بشم…
خلاصه تصمیم گرفتم برم تو دل ترس و دوباره رفتم یاد بگیرم
همه چیز عالی پیش میرفت و به مربی گفتم تو سن من هم مسابقه شرکت میکنن؟
گفت آره اما یه جوری نگاهم کرد
من برد قسمت عمیق و گفت قورباغه بزن…
و من رگ پیام گرفت… این بار غرق شدن نبود
درد هم باهاش همراه شده بود…
الان آرزوم شده دلم لک زده فقط یه بار قسمت عمیق و ببینم
با اینکه میدونم اون دلش نمیخواد…با اینکه میدونم اون منو برای غرق شدن میخواد..
بعد از مدتها رفتم سالن ورزشی و میخوام باز آموزش و شروع کنم بچه های مردم و به قهرمانی برسونم
خیر سرم یه دورانی اوج شکوفایی و آمادگی جسمانی بدنم بود
این همه تجربه بره زیر خاک حیفه واقعا
هنوز هیچ کسی ثبت نام نکردم
یه نفر زنگ زد
گفت اع عصر کلاس ندارین؟ پس هیچی
ولی من هنوز امیدوارم خدا شاخه ها رو برام بیاره پایین…
یه مدتی میخواستم آنلاین کار کنم هربار صدای بچه هام ، داخل وویس ها بود
بعد دنیا زنگ میزدند این چه فیلمیه، این چه صداییه؟
الان مدتیه نشستم و کار مجازی نمیکنم
جالبه هیچ دوستی ندارم،همه رفتن و منتظرم من زنگ بزنم
منم حوصله ندارم
پیام دارم مشترک مورد نظر….
هیچ زنگی ندارم گاهی مادرم زنگ میزنه
حرفهای و میزنه و نهایت قطع میکنه
اگر حوصله داشته باشه میگه چه میکنی و وسط حرفام اگر کاری مبراش پیش بیاد خداحافظی میکنه
من بعد سی سالگی فهمیدم آدمها دنبال گوش میکردم نه هم زبون… میخوان حرفاشون و بزنن و بعد برن
خدایی شما کسی و دارین بشینه بگه حرف بزن من نگات میکنم و گوش میکنم
مثلا دستتون هم بگیره
و سرش و به نشانه تایید تکون بده
یا وسطش با نگاهش عکس العمل نشون بده
بعد بفهمی که داره میفهمه حرفات و؟
اگه داری خوش به حالت
اگر نه که هم دردیم چیز خاصی نیست
قبل اینکه موهام و کوتاه کنم میگفتن وای چه حجمی
ماشاالله هم نمیگفتن
مثلا خدا نکنه رنگ میکردم کلی پول میگرفتن
حالا که کوتاه کردم
میگه چه خرابه موهات
نه شرمنده به درد نمیخوره
مدتی بود عجیب سرم میخارید
گفتم نکنه شپش زده …این ور برو اون ور برو
یه روز تو آینه نگاه کردم
یاد مادربزرگم افتادم که میگفت مو که شروع به سفید شدن میکنه پوست سرت خارش میگیره…
بله موهام سفید شده بودن
و متوجه نشده بودم…
سی تا سی و نه سالگی بنظرم سن عجیبی هست
شاید بعد از چهل ماهم به چهل چهلی برسیم
البته خاله ام میگه بعد از چهل دیگه توان سی و نداری
انگیزه و هدف های سی سالگی و نداری
شایدم سن عدد باشه و به ذهن برگرده
اما الان در بلاتکلیفی تربت حالت ممکن هستم….