آیه 12حجرات وارد خونه مادرم شدم مثل هرسال پدرم، مادربزرگم رو آورده بودن خونشون، مادربزرگم درحال قرائت قرآن بودن سلام کردم و دست مادر و مادربزرگم و بوسیدم مامانم احوال خانواده همسرم و پرسیدن منم گفتم خواستگاری برادر شوهرم بهم خورد، مادرم پرسید چرا گفتم بنده خدا از ترس خرج و مخارج ازدواج وجشن و…میترسه بعدا نتونه از پس زندگیش بر بیاد چه میدونم مادرجان چند وقتیه کار و بارش هم خراب شده هرچی میدوزن، بخاطر واردات و… کسی …
نویسنده: بانو انگزبانی
سه شنبه 23 آبان سوره عنکبوت آیه 2 نوشته طیبه انگزبانی چند وقتی میشد که پدرم اصرار میکرد که به کارگاه جواهرسازیش برم و آنجا مشغول کار بشم من هم بعد از آخرین امتحان پایان ترم، بدون معطلی به طرف کارگاه حرکت کردم. سوار تاکسی شدم سلام کردم و سرم را با پیام های داخل گوشیم گرم کردم راننده که انگار منتظر یک جفت گوش شنوا میگشت ، بدون معطلی گفت : خدایا مصبت و شکر نمیدونم چرا انقدر …
پنجشنبه نحل ۱۲۵ نوشته شده توسط طیبه انگزبانی زنگ در به صدا درآمد ، آقای رضوی بود که همه او را حاج عمو صدا میکردن ،همه به احترامشون بلند شدیم و مثل همیشه بالای مجلس برای حاج عمو خالی بود، حاج عمو مرد با خدایی بودند، هیچ کس از او دلخوری نداشت ، به یاد ندارم در طول خدمت آموزگاریم کسی مثل حاج عمو را دیده باشم، پس از چند دقیقه با آرامش همیشگیشون با نام خدا …
آیه ۲۴۷ بقره تو کتابخونه بودم و داشتم بین کتابها میچرخیدم و کیف میکردم چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم نخونده بودنش تا به حال پلی خیلی ازش شنیده بودم نگاهی انداختم به جلد کتاب تصویر شهید ابراهیم هادی بود با لبخندی ملیح چیز زیادی از ایشون نمیدونستم فقط میدونستم ورزشکار بودن و مفقود الاثر شدن به فکر فرو رفتم چطور پسری به این جوونی تونسته آنقدر موفق عمل کنه و نام آور بشه تنها …
روز دوشنبه کلاسم تموم شده بودو موقع استراحت و چای خوردن بود و همکاران مدام تو گوشم میخوندم فلانی تو چه سادهای… آخه به توچه فلانی پول ندارن چرا آنقدر ارزون داری بهش درس میدی ارزش تو بالاتر از ایناست ندارن که ندارن به خودت برس دخترم که نشسته بود کنارم گفت خدا خیرت بده خاله منم مدام بهش میگم اصلا چه حقی داره بره به دختر مردم ریاضی درس بده به من نمیرسه هرچی میگم نمیخوره چون حقوق …
سه شنبه وارد دفتر مدیر شدم احوالپرسی کردم و نشستم جلوی پام ایستاد و لبخند زد و بعدش نشست گفت درخدمتتونم بفرمایید گفتم آقای مدیر شما ماشاالله خودتون باتجربه هستین حاشیه و حرف گزاف نمیگم میرم سر اصل مطلب من شرایطم با شرایط کاری شما نمیخونه یکی نیست اگه اجازه بدین دیگه نمیتونم با شما همکاری کنم مدیر گفت نه نمیتونی این کار کنین هنرجوها بهتون عادت کردن گفتم خوب گفت از لحاظ وجدان کاری نمیتونم …
#چهارشنبه ۱۲۵ نحل توی پارک نشسته بودم و خانمی اومد و کنارم نشست شالی شل روی سرش انداخته بود که به گمانم با یک تکانی ممکن بود بیوفته لبخند زدم و سلام کردم سری تکان داد و هندزفری هاش و از جیبش درآورد میخواست بذاره گوشش گفتم دوست دارین باهم گفت و گو کنیم لبش و آویزون کرد و کمی سرش و تکون داد انگاری گفت فرقی نداره ولی ناامید نشدم کمی از خودم گفتم گفتم که مدتیه …
پنجشنبه ده روم وارد رستوران شدم و میزی که دوستان دوران دانشجویی ،نشسته بودن و پیدا کردم رفتم جلو سلام کردم همو بغل کردیم نشستم این یه قرار ده ساله بود قرارمون این بود که ده سال بعد هر جای جهان هم باشیم دور هم جمع بشیم دوستام هرکسی یه شغلی داشتن موفق شده بودن بعضی هاشون جدا شده بودن یا هنوز مجرد بودن پرسیدن تو چه میکنی با لبخند گفتم خدا رو شکر دو تا بچه دارم …
شنبه ۱۵ اردیبهشت با صدای اذان صبح بیدار شدم صدای پدرم میومد به مادرم میگفت خانم پاشو بچه ها رو برای نماز بیدار کن مادرم گفت آقا ولشون کن بذار بخوابم بچه هام اذیت میشن چرا هرروز اصرار میکنی میدونی تا چند ساعت پیش اینا سرشون تو اون ماس ماسک بوده و تو اینترنت میچرخیدن پدرم گفت این چه حرفیه نماز واجبه هرکاری نکنن نماز و باید بخونن مادرم گفت عزیز من هرکسی و تو قبر خودشون میذارم شما …
یکشنبه خواهرم زنگ خونه بابام و زد وارد خونه شد ناراحت و عبوس بود با یک چمدون کوچیک پسرش هم بغلش بود مامان گفت خیر. باشه این وقت روز بابا در حال خوندن قرآن بود قرآن و بوسید و گذاشت کنار گفت سلام دخترم خیر باشه خواهرم انگار منتظر بود ، شروع کرد به اشک ریختن و گفت خیره اومدم به چند روزی خونه پدرم مهمونی کار بدی کردم؟ مامانم چای آورد پدرم گفت قدمتون سر چشم ولی شوهرت کو؟ …