نوشته رادیوم 3

دوشنبه

پدربزرگم و آماده کردم و همراه مادربزرگم سه نفری رفتیم به حوزه رای گیری…

با سختی پیاده شدند واکر و جلوی پای پدربزرگ گذاشتم

دستش و به واکر گرفت و آرام آرام به طرف صندوق رفتیم

لوله های دیالیز روی گردن پدربزرگ وصل بود

خانم و آقای مسئول اومدن جلو گفتن حاج آقا افتادین زحمت.

پدربزرگ گفت نه انجام وظیفم هست…

من و خانمم چندین سال برای این کشور خدمت کردیم و معلم بودیم

الان هم نمی‌خوایم رفیق نیمه راه باشیم

از طرفی هم اگه آدمها به هدف و آخرت یک چیزی اعتقاد داشته باشند خانوادگی شرکت میکنن

مثل ما که با نوه دختری اومدیم..

 

کفشهای پدربزرگم و درست کردم

پیراهنشون و مرتب کردم

برگه رای گیری و بهشون دادم و استامپ و خودکار هم روی میز گذاشتم

آقای پلیس نگاهی بهم کرد و گفت شما دخترشون هستین

گفتم یه جورایی بله

پلیس گفت بله همونه دخترها دلسوز هستن…

لبخند زدم

پدربزرگم گفت بله خدا خیرش بده، عاقبتش به خیر بشه تنها و آخرین وسیله و سلاح آدمها دعا کردن هست.بچه دختر مثل بچه خود آدم هست مثل پیامبر که بچه های دخترشون مثل بچه خودشون عزیز بودند

و حامی هم بودند

 

 

جناب سرهنگ ایشون خیلی کمک حال من و مادربزرگشه بهمون دلگرمی و امید به زندگی میده

هرروز بهمون سرمیزنه

 

سرم و انداختم پایین و گفتم اختیار دارین جبران زحمات شما نمیشه….

 

دست پدربزرگ و مادر بزرگ و گرفتم آرام به طرف ماشین حرکت کردیم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت