دوشنبه
پدربزرگم و آماده کردم و همراه مادربزرگم سه نفری رفتیم به حوزه رای گیری…
با سختی پیاده شدند واکر و جلوی پای پدربزرگ گذاشتم
دستش و به واکر گرفت و آرام آرام به طرف صندوق رفتیم
لوله های دیالیز روی گردن پدربزرگ وصل بود
خانم و آقای مسئول اومدن جلو گفتن حاج آقا افتادین زحمت.
پدربزرگ گفت نه انجام وظیفم هست…
من و خانمم چندین سال برای این کشور خدمت کردیم و معلم بودیم
الان هم نمیخوایم رفیق نیمه راه باشیم
از طرفی هم اگه آدمها به هدف و آخرت یک چیزی اعتقاد داشته باشند خانوادگی شرکت میکنن
مثل ما که با نوه دختری اومدیم..
کفشهای پدربزرگم و درست کردم
پیراهنشون و مرتب کردم
برگه رای گیری و بهشون دادم و استامپ و خودکار هم روی میز گذاشتم
آقای پلیس نگاهی بهم کرد و گفت شما دخترشون هستین
گفتم یه جورایی بله
پلیس گفت بله همونه دخترها دلسوز هستن…
لبخند زدم
پدربزرگم گفت بله خدا خیرش بده، عاقبتش به خیر بشه تنها و آخرین وسیله و سلاح آدمها دعا کردن هست.بچه دختر مثل بچه خود آدم هست مثل پیامبر که بچه های دخترشون مثل بچه خودشون عزیز بودند
و حامی هم بودند
جناب سرهنگ ایشون خیلی کمک حال من و مادربزرگشه بهمون دلگرمی و امید به زندگی میده
هرروز بهمون سرمیزنه
سرم و انداختم پایین و گفتم اختیار دارین جبران زحمات شما نمیشه….
دست پدربزرگ و مادر بزرگ و گرفتم آرام به طرف ماشین حرکت کردیم