پنجشنبه
وارد دفتر موسسه آموزشی شدم
سلام کردم و نشستم
به مدیرم گفتم آقای ملکی میرم سر اصل مطلب این حق الزحمه که برای بنده در نظر گرفتین برام صرف مالی نداره… این همه ساعت آموزشی و آنقدر دریافتی … فقط باید هزینه کرایه بدم
لطفاً تجدید نظر کنین …کی با آنقدر میتونه کار کنه واقعا؟
آقای ملکی پوزخندی زد و گفت تا الان چرا نگفتی؟ اگر کسی نمیاد شما چرا تا الان اومدی؟
گفتم امروز متوجه شدم، من نمیدونستم شما هم چیزی نگفتین
همکاران امروز بهم گفتن که اونا چقدر حق الزحمه میگیرن…
منم امروز متوجه شدم، که در حقم اجحاف شده…
اگر شما هم براتون مقدور نیست،که منم رفع زحمت کنم یک عزیز دیگه ای به جای من بیارین
آقای ملکی ابروهاش و درهم گره زد و گفت:
گوشی دست من فقط پنجاه تومنه
ماشینم فلان قیمته
پیراهنم فلان…… شما کسی نیستی من در حقت لطف کردم اوردمت اینجا ،کی تو رو میشناخته
آقای ملکی همونطور با غرور و تکبر فخرفروشی میکرد…
و منم بغضم و به زور قورت میدادم
و دیگه هیچ چیزی نمی شنیدم
نفس عمیقی کشیدم
آروم طوری که اشکم جاری نشه
گفتم شاید…شاید من پولدار نباشم
اما یاد گرفتم که نباید شخصیت و جایگاه آدما رو با دارایی مالیشون بسنجم …
منم هرچی باشم برای خودم شخصیت و جایگاه اجتماعی دارم…
ساعتها میام و درس میدم
اصلا لحظه ای نمیشینم استراحت نمیکنم
و الان این طوری تحقیر میشم…
شما که اهل نماز و روزه هستین خدا بارها در قرآن میفرماید از خودبرتر بینی و تکبر دوری کنیم
مخصوصا با زیر دستان خودمون، خدا از حق خودش میگذره از حق الناس نمیگذره
فخر فروشی هم حق الناس محسوب میشه….
آقای ملکی همونطور که با مسخره و لبخند الکی میزد
دستش و آورد بالا که بگه بفرمایید بیرون
همون لحظه گوشی از دستش افتاد و صفحه گوشیش خورد شد
سرم و انداختم پایین و از اتاق اومدم بیرون.رفتم سر کوچه و ماشین گرفتم رفتم خونه