سه شنبه
از مطب دکتر اومدم بیرون
دکتر آب پاکی و ریخته بود رو دستمون
چشم پدرم دیگه نمیدید
دیابت اینبار تیرش و به سمت چشمان پدرم پرتاب کرده بود
سری قبل گفته بود با عمل بهتر میشه
اینبار گفت دیگه عمل هم جواب نمیده
ما رو فرستادن برای آزمایشات کلیه و قلب و…
دیابت اینبار پر قدرت داشت میتاخت
دونه دونه اعضای بدن پدرم و میگرفت و سیر هم نمیشد
تلاش کردم باهاش شوخی کنم
شاید روحیه پدرم بهتر بشه
اما توی خنده هام بغض بود و ته چشمام اشک
پدری که به من کتاب خوندن یاد داده بود
پدری که طبیعت و رنگ ها رو یاد داده بود
بالا رفتن از کوه و یاد داده بود
الان دسش رو شونه هام بود و برای هر قدمش از. من سوال میکرد
جلوی پام چیزی هست ؟
نه بابا بیاین جلو
آره بابا یک پله بیا بالا
داشتم دق میکردم
خواهرم زنگ زد گفت تا امید نشین ها
منم یادتونه همه میگفتن بچه دار نمیشی
الان خدا بهم دوقلو داده
برین حرم امام رضا خدا کمکمون میکنه
فقط تنها کاری که آزمون برمیومد صبر صبر صبر
بغضم و قورت دادم
رفتیم حرم
و توکل به خدا کردیم
خدا خودش بنده هاش و به صبر دعوت کرده و حتما گشایش میده
مادربزرگم همیشه میگفت خدا درد میده درمونش هم میده
تقریبا شب شده بود باید آماده میشدیم برای آزمایشات فردا
جانماز بابام و پهن کردم
جایگاه مهر و تسبیح و با دستاش بهش نشون دادم
نمازش و خوند و منم دستای لرزانش و نگاه میکردم
و مطمئنم خدا جواب صبرمون و میده