دوشنبه
از خونه به محل کار میرفتم
عجله زیادی داشتم باید به موقع سر کار میرسیدم
رییس روی ورود و خروج حساس بود
با سرعت پیاده رو را رد میکردم
رسیدم به چهارراه دلم میخواست زود چراغ سبز بشه و برم اون دست خیابون
یک آقای میانسال بی هوا دستم و گرفت گفت من و از خیابون رد میکنیم باباجان؟
گفتم باباجون خیلی دارم شده میشه خواهش کنم با یک نفر دیگه برین؟من به شدت دیرم شده
گفت باباجان عجله کار شیطونه من و از خیابون رد کنی کلی برات دعا میکنم
نگاهش کردم تو دلم گفتم منم یه روز پیر میشم
از طرفی هم اگه ببرمش غر ولند رییس و چه کار کنم؟
دل و به دریا زدم و دستش و گرفتم گفتم بریم
آهسته و آروم گام برمیداشت
یک دستش به دست من و دست دیگه عصا
انگار بازهم نگران افتادن بود خیلی محتاطانه راه میرفت.
نگاهش میکردم انگار گذشت زمان هیچ اهمیتی براش نداشت
من چرا آنقدر دنیا رو جدی گرفته بودم؟
تقریباً رسیده بودیم به اونور خیابون گفتم باباجان رسیدیم من برم؟ بقیه راه رو خودتون میرین؟
گفت آره بابا پیربشی الهی پیر شدن با عزت و احترام، خدا عوضت بده جوری که خودت انگشت به دهن بمونی
لبخندی از سر رضایت زدم گفتم ممنون در پناه خدا
با آرامش بقیه مسیر و رفتم
دیگه برام زود رسیدن اهمیتی نداشت دلم میخواست با حال خوبم و لذت ببرم
رسیدم به شرکت
سوار آسانسور شدم
یکدفعه برق آسانسور قطع شد و من مونده بودم
با خودم گفتم ممکنه خفه بشم نمیدونم چرا نگران نبودم انگار سر شده بودم
بعد از چند دقیقه برق وصل شد و نیروی خدمات به کمکم اومدن
رییس با دیدنم خیلی خوشحال شد و گفت ببین در راه خدا چه صدقه ای دادی چه کاری کردی که آنقدر سریع بیرون اومدی
تو این همه سال که اینجام سابقه نداشته برق آنقدر سریع وصل بشه
آروم گفتم آنچه مهمه علم خداست
رییس گفت امروز ساختمون مشکلات فنی داشته حضور به موقع و تاخیر ثبت نشده.
و من مات و مبهوت سر جام نشستم