راز زیستن
….. .
هیچ صدایی شنیده نمیشد، تا چشم کار میکرد، آبی بیکران بود. چند بار پلک زدم؛ به راستی این من بودم؟ تنها در آب؟ نمیدانم آیا رودخانه بود، دریا بود یا… در همین افکار بودم که صدایی آرام کنار گوشم زمزمه کرد: «نگران نباش، تو در اقیانوس زندگی، تنها نیستی.»
سرم را با تردید به طرف صدا چرخاندم. صدای یک لاکپشت سالخورده بود. لاکپشتی با لاک آبی رنگ و براق، گردنی بلند و صورتی چروکیده. در نگاه اول، برایم ترسناک بود. با خودم گفتم: «مگر لاکپشت هم حرف میزند؟» ولی جدا از صدای عجیبش، لاکی بسیار زیبا داشت. زیباترین رنگ آبی که تا به حال دیده بودم، روی دست و پاهایش کشیده شده بود، انگار خدا با حوصله طرحهای زیبایی، همچون حبابها و گلها، بر آنها نقاشی کرده بود. هیچگاه چنین نقاشی در هیچ بوم نقاشی ندیده بودم.
چشمان نافذی داشت و لبخندی ملیح بر لب.
انگار از هیچ چیز نمیترسید. گفتم: «تو حرف میزنی؟»
لبخند زد و گفت: «با من بیا.»
با لکنت گفتم: «بیا؟ کجا؟ من شنا کردن بلد نیستم، اصلاً ترس از آب دارم.»
باز لبخندی زد و گفت: «تو الان در آب هستی و مدتهاست داری شنا میکنی.»
آرام به طرف جلو شنا کرد. با دلهره سرم را پایین آوردم و دیدم پاهایم در آب شناور است. ناخودآگاه تندتند دست و پا زدم. لاکپشت گفت: «حرکت کن! تقلای بیهدف سودی ندارد. دنبال من بیا.»
به خودم آمدم. من کی شنا یاد گرفته بودم؟ چرا آب میخورم و خفه نمیشوم؟
دنبال لاکپشت شروع به شنا کردن کردم. پرسیدم: «کجا میرویم؟»
لاکپشت گفت: «سفر… برای یافتن زندگی باید سفر کرد.»
همانطور که پشت سر لاکپشت با ترس شنا میکردم، گفتم: «اسمت چیست؟»
لاکپشت گفت: «هرچه دوست داری صدایم بزن. تا حالا دلیلی نداشتهام اسم داشته باشم. شما آدمها اسم دارید چون شبیه به هم هستید و با اسم گذاشتن یکدیگر را گم نمیکنید. اما ما مشکلات شما را نداریم، ما با هم خیلی تفاوت داریم و هرکدام از ما مسیر متفاوتی را طی میکند.»
گفتم: «دانا… ببخشید، میخواهم بگویم دانا.»
لاکپشت خندید و گفت: «خوبه، اسم زیبایی است.»
از دانا پرسیدم: «راز زندگی طولانی شما چیست؟»
دانا لبخندی زد و گفت: «راز زندگی در اعماق وجود خودت نهفته است. نه در کتابها و نه در سخنان دیگران. برای یافتن این راز، باید سفر کنی. اما نه سفری به سرزمینهای دور، بلکه سفری به درون خودت. مهمتر از همه، راز زندگی این است که هیچ راز واحدی وجود ندارد. هر کس باید راز زندگی خود را کشف کند. تو باید به درون خودت نگاه کنی، به ارزشهایت، به آرزوهایت. تو باید تجربیات مختلفی داشته باشی، با آدمهای مختلفی آشنا شوی و از اشتباهاتت درس بگیری. در نهایت، تو خودت باید راز زندگیات را پیدا کنی.»
از این پاسخ سرخورده شدم و پرسیدم: «چگونه میتوانم به درون خود سفر کنم؟ من نمیدانم از کجا شروع کنم.»
دانا گفت: «هر روز دقایقی را به سکوت و تفکر اختصاص بده. به ندای قلبت گوش کن و از قضاوت و پیشداوری دوری کن. به خودت اجازه بده که احساساتت را تجربه کنی و از آنها درس بگیری. به یاد داشته باش که هر تجربهای، فرصتی برای رشد و یادگیری است، مثلاً همین حالا که تو شنا کردن را داری تجربه میکنی.»
زندگی در تنهایی به معنای نداشتن ارتباطات نیست، بلکه به معنای کسب استقلال عاطفی و احترام گذاشتن به خویشتن است. راهش این است که یاد بگیری از این زمان برای ساختن خودت، قویتر و شادمانتر، بهره ببری.
گفتم: «آره، درسته! راستی، دانا، به نظرت آخر این زندگی خوشی هم هست؟»
دانا، پس از اندکی سکوت پاسخ داد: «این سوال بسیار مهمی است و پاسخ آن برای هر کسی متفاوت است. زندگی پر از فراز و نشیب است، هم لحظات خوشی دارد و هم لحظات سختی. این که بتوانیم خوشی را در زندگی پیدا کنیم، به عوامل مختلفی بستگی دارد. به طور کلی، خوشی در زندگی یک سفر شخصی است و هر کسی باید راه خود را پیدا کند. اما با داشتن نگرش مثبت، انتظارات واقعبینانه، هدف، روابط خوب، سلامتی و معنویت، میتوانیم احتمال تجربه خوشی را در زندگی افزایش دهیم.»
بلافاصله گفتم: «روابط خوب؟ معنویت؟ منظورت چیست؟»
دانا گفت: «هر ارتباطی، چه حقیقی و چه معنوی—مثلاً ارتباط درست با خدا یا یک نیروی بالاتر و قویتر—یکی از لازمههای زندگی است. همه ما نیاز داریم به یک نیروی ماورایی اعتقاد داشته باشیم. اینگونه راحتتر و با هدف بیشتری تلاش میکنیم که موجودی خوب و سالم باشیم و برای هم مفید باشیم. نباید تکبعدی زندگی کنیم، باید بخشنده باشیم و در نهایت، از عشق و دوستی با دیگران حس شادی دریافت کنیم.»
گفتم: «آخر این آب به کجا میرسد؟ تا کجا باید شنا کنیم؟»
دانا کمی صبر کرد و سپس جواب داد: «پاسخ این سوال به باور و اعتقادت بستگی دارد. هر موجودی در این جهان یک باوری دارد؛ مثلاً بعضی از ماهیها اعتقاد دارند بعد از این آبها به آبهای آزاد میرسند، بعضیها باور دارند که به اقیانوس و زندگی دیگری میروند، بعضیها معتقدند باز به چرخه طبیعت برمیگردند و… خلاصه، هر کسی یک باوری دارد. ای انسان، تو به چه چیزی اعتقاد داری؟ به نظرت آخر این سفر ما به کجا ختم میشود؟»
انگار منتظر بودم کسی این سوال را از من بپرسد، سریع جواب دادم: «من گاهی خیلی آدم معتقدی میشوم و گاهی به همه چیز و همه کس منکر میشوم، انگار هیچ چیزی از اول نبوده و میخواهم با علم همه چیز را رد کنم. اما در کل، دوست دارم یک نیرویی باشد، دوست دارم قدرتی وجود داشته باشد که دلم را آرام میکند، دوست دارم این دنیا به دنیای دیگری برسد، دوست ندارم زندگی به همین پوچی باشد. دلم میخواهد خدایی باشد که در اوج غم و ناامیدی کمکم کند و به دلم آرامش دهد.»
بعد از چند ثانیه باز ادامه دادم: «نه، واقعاً هست! میدانم خدا هست، میدانم که قدرت خدا از همه بالاتر است؛ چون کلی شب و روز بوده که گیر کرده بودم و خدا بوده که کمکم کرده. قطعاً خدا بوده، چون هیچ کسی جز ندای درونم از مشکلم باخبر نبوده. اگر این زندگی آخرش هیچی باشد اصلاً امکان ندارد، پس محبت و ازخودگذشتگیها چی میشود؟ یا ظلمهای آدمها وی میشود؟… اصلاً این همه رنگ و طبیعت از کجا آمده؟ اینها کار یک موجود ضعیف نیست.»
لاکپشت لبخندی زد و گفت: «آفرین! این سوال و جوابها، این فکر کردن به جهان هستی، راز زندگی است. سفر ما دارد تمام میشود. سوال دیگری داری؟»
گفتم: «نه، نرو! سوال زیاد دارم، اما سفر با تو برایم خیلی لذتبخش است، همصحبتی با تو برایم خوشحالکننده است. نرو!»
لاکپشت گفت: «من جایی نمیروم. من خود تو هستم. تمام همصحبتی من، حرفها و باورهای خودت بود. هر وقت دلت برایم تنگ شد، فقط کافی است خودت به درون خودت بیشتر توجه کنی، با زیباییها با دقت بنگری، خوبیها را بیشتر و با حوصلهتر ببینی. کمکم عادت میکنی به زیبا دیدن، به خوب فکر کردن. بعد از مدتی، در هر اتفاق ناگواری خوبی و خیر و برکت میبینی. خدا را در تک تک لحظات حس میکنی.»
گفتم: «نه، نمیخواهم الان سفرم تمام بشود.»
دانا گفت: «تازه شروع شده! اصلاً مهم نیست چقدر دیگر سفر میکنی، مهم این است که بیاموزی از تکتک اتفاقات…»
گفتم: «نه، نه، نه…»
و به یکباره از خواب بیدار شدم… .