چهارشنبه _ ۱۰ آبان _شهادت اولین شهید محراب_ مریم ۹۶_ چکار کنیم در دل مردم محبوب باشیم
نوشته: طیبه انگزبانی
زیییییینگ
با صدای زنگ آخر، دخترا بدو بدو به طرف در خروجی مدرسه میرفتند.
من و زهره چون همسایه بودیم همیشه باهم به خانه برمیگشتیم.
مسیر زیادی را نرفته بودیم که زهره محکم به شانه ام زد و گفت: ریحان ببین ببین اون بابای من نیست کنار درخت وایستاده؟
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: زهره میدونی امروز حوصله ندارم سربه سرم نذار ،مگه خودت نگفتی بابات ماموریته رفته مرز؟ اینجا چه کار میکنه آخه ،
_زهره: چرا به جون جفتمون بابامه، بیا بریم اون دست خیابون
_ریحانه: بیخیال شو اصلا حالم خوب نیست.
زهره دست ریحانه را گرفت و از خیابان رد شدند
زهره با چشمانی که از ذوق برق میزد گفت: بابا الهی فدات بشم من …
پدر زهره با آغوشی باز گفت :بیا بغل بابا قربون چشمات بشم، و بلافاصله دست زهره رو بوسید و گفت بابا فدات بشه،شما سلامت باشین.
سلام کردم و با اجازه سوار ماشین شدیم.
پدر زهره گفت: ریحانه خانم دخترم چرا تو لکی نبینم ناراحتی بابا جان.
گفتم: نه عمو چیزی نیست فقط خسته شدم از وقتی کلاسم و عوض کردن هیچکسی باهام دوست نمیشه، هرکاری هم میکنم باز همیشه تنهام، زهره رو هم فقط زنگ تفریح میبینم
پدر زهره گفت: دخترم به خدا توکل کن، عمل بدون ایمان کارساز نیست کمی صبور باش درست میشه، در هرکاری فقط رضایت خدا رو مدنظر داشته باش، کمکم خداوند دلهای مردم و به شما متوجه میکنه،محبوب شدن فقط دست خداست،محبوب شدن بین مردم لطف خداست که پاداش مومنان هست،دخترم شاید الان کسی خوبی شما رو متوجه نشه اما به مرور زمان تک تک آدمها تلاش ها و خوبی شما رو میبینند خدا خلف وعده نمیکنه…
اصلا از حرفهای پدر زهره چیزی متوجه نمیشدم و از روی ادب ، فقط سرم را تکان میدادم.
دیگه به خانه. رسیده بودیم و پیاده شدم و خداحافظی کردیم.
رفتم خانه تکالیفم را انجام دادم،شام خوردم و خوابیدم.
توی خواب دیدم همه صلوات میفرستند و قرآن میخوانند.
ریحانه ریحانه بیدار شو،با صدای مادرم بیدار شدم .
گفتم مامان خواب قرآن دیدم، مادرم گفت: دخترم خواب نبوده صدای صلوات و قرآن از تو کوچه میاد.
حاضر شو بریم خونه زهره اینا،دیروز عصر باباش رفته ماموریت دم دمای سحر، با اشرار درگیر شدن…
من که هنوز مات و مبهوت بودم ،چشمام و چند بار باز و بسته کردم،گفتم یعنی چی؟ دیروز عمو ما رسوند خونه.
_مامان گفت آره شما رو رسوندن خونه و با خانم بچه هاش خداحافظی کرده و گفته امشب ماموریت سختی دارن
بنده خدا طرف صبح هم تیر خورده
_مامان یعنی چی تیر خورده؟ زندنست دیگه نه؟
_نه دخترم تیر و به قلبش زدن بی مروت ها
_وای مامان طفلی زهره
اشکام سرازیر شدند و بی امان بغضم ترکید انگار دوباره یتیم شده بودم.
انگار دوباره بابام شهید شده بود
زهره هم مثل من دیگه پدر نداشت.
رفتم تو کوچه دیدم تمام مردمِ محل جمع شدند و غصه میخورن
از بچه کوچیک تا ریش سفیدای محل
حتی آدمهای دعواگر محلمون، حتی اون آدمایی که به جز عربده کشی کار دیگهای بلد نبودن
همه گریه میکردند و از خوبیهای پدر زهره صحبت میکردن
زهره بی حرکت به دیوار تکیه داده بود و عکس پدرش و بغل گرفته بود،
اونجا بود که تازه متوجه شدم دیروز عمو چی میگفت.
(همانا آنان که به خدا ایمان آوردند و نیکوکار شدند خدای رحمان آنها را (در نظر خلق و حق) محبوب میگرداند….)
مریم۹۶
تعصب بیجا ممنوع آیه ۱۷۰ سوره بقره
نوشته طیبه انگزبانی
امروز خونه مادربزرگم رفته بودم
بنده خدا عاشق آلبوم قدیمیش هست
هرباری که میرم پیشش یکی از آلبوم هاش رو برام میاره و با حوصله داستان اون روزها رو مو به مو با خاطراتش تعریف میکنه.
تا رسیدیم به عکس عروسی عموی پدرم.
لبخندی به لبهاش نقش بست و گفت : خدا اوس ممد و رحمت کنه . پرسیدم چرا ننه
گفت: بعد از مرگ صادقِ خدا بیامرز،جوون بودم و چند تا بچه یتیم داشتم.
پدرشوهرم میخواست منو بده به جعفر آقا ، پرسیدم کدوم جعفر اقا؟ خان عمو رو میگین؟
گفت آره جعفر آقا آدم خوبی بود اما برادرشوهرم بود مثل داداشم بود
پدرشوهرم میگفت این رسمه ، از پدرای ما، به ما رسیده حتما یه چیزی میدونستن.
هر روز کارم گریه بود
یه روز اوس ممد اومد خونه پدرشوهرم و بهش گفت
من نمیگم کلام خداست
توی سوره بقره آیه ۱۷۰ خدا فرمودند عقب گرد ممنوع،پيروى از سنّت و راه نياكان، اگه همراه با استدلال و تعقّل نباشد، قابل پذيرش نیس.
تعصّباتِ نژادى وقبيلهاى، از زمينههاى نپذيرفتن حقّه.آداب و عقايد نياكان، در آيندگان اثر گذاره.انتقال تجربه و دانش ارزشه، ولى انتقال خرافات از نسل گذشته به نسل آينده، ضد ارزشه
بعد از چند روز اوس ممد با پدرشوهرم رفتن خونه دختری که خان عمو چندسال عاشقش بود همین زن عمو رباب ، و براش خواستگاریش کردن.
آیه ۲۷نور
نوشته شده توسط طیبه انگزبانی
مادرم چند بار صدامون کرد
حاضر شدین ؟
حاضر شدین دیر شد ها باز مثل پارسال از همه دیر تر میرسیم، شب چله سالی یکباره اونم ما خونه خانم جون دیر میریم.الان کل فامیل رسیدن.
گفتم باشه مامان جان من تقریبا دیگه حاضرم، بذار چادرمو اتو کنم کارم تمومه
پدرم درحال درست کردن یقه پیراهنش بود
گفت مائده جان ، محمد جان حواستون باشه شب زود بلند شیم برگردیم خونه
تا دیروقت با بچه های فامیل گرم صحبت نباشین
خانم جون بنده خدا زود خسته میشن باید استراحت کنن
با خنده گفتم بابا جون چشم، ولی دقت کردین هرجا میریم شما کلی قانون برامون وضع میکنین؟
بابام نشست کنارم و گفت دختر خوبم هر چیزی آدابی داره
مهمانی رفتن هم آداب خودش و داره
خداوند تو قرآن میفرمایند: با هماهنگی قبلی و با اجازه وارد خونه کسی بشیم، یا مثلا بلند سلام کنیم، یا چند بار نام خدا رو بیاریم که صاحب خانه دور و برش و مرتب کنه یا به خودش برسه تا از مهمان خجالت نکشه
حتما باید به همه با روی خوش و مهربونی سلام کنیم ،کوچیک و بزرگ هم نداره،
خدایی نکرده باعث ناراحتی کسی نشیم
پست سر کسی حرف نزنیم
دختر خوبم ما باید به نکته های ریزی که خدا گفتن عمل کنیم آروم آروم متوجه میشیم که چقدر خیال خودمون هم آسوده هست.
چادرم و برداشتم و سرم کردم
گفتم بله باباجون دقیقا درسته، تلاش میکنم آداب مهمانی و رعایت کنم.
بفرمایید منم دیگه حاضرم ، بریم خونه خانم جون که دلم برای بوسیدن روی ماهشون لک زده .
پنجشنبه 28 دی
بقره ۱۸۶
نوشته طیبه انگزبانی
با بی حوصلگی کلید و توی در چرخوندم وارد خونه شدم
سلامِ نصفه نیمه ای کردم و رفتم تو اتاق
با همون فرم دانشگاه ، خودم و انداختم رو تخت
پدرم در اتاق و زد بعد گفت : دختر قشنگم میتونم بیام داخل؟
خودم و جمع و جور کردم و لبخند الکی زدم گفتم بله بفرمایید
بابا اومد رو صندلی نشست و گفت چه چیزی دختر مهربونم و ناراحت کرده
انقدر که یادش رفت ،مثل همیشه بیاد و با ذوق و شوق از دانشگاهش برامون تعریف کنه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باباجون چیز مهمی نیست ولی خیلی کلافم، چند وقته هرچی تلاش میکنم موفق نمیشم
پایان نامه ام به مشکل خورده، به حرف آقاجون هم گوش کردم کلی دعا و نذر و..
دعاهام مستجاب نمیشه، کارام گره میخورن
اما همکلاسیام با کلی تقلب دارن نمراتشون میگیرن…
بابا لبخندی زد و گفت:
دخترم نکنه «شیطون راهی پیدا کنه و وارد باورها و اعتقاداتت بشه،
اگه یه چیزی بگم به حرفم باور داری؟
گفتم بله اگر به شما اعتماد نداشته باشم به کی داشته باشم؟
بابام ادامه داد: به خدا مطمئن باش، که تو قرآن وعده داده، خدا جز خیر و خوبی چیزی برای ما نمیخواد
گاهی ممکنه دیرتر به خواستمون برسیم
یا از خواسته ما خیلی بهتر برامون مقدر کرده
غیر از خدا از هیچ کسی چیزی نخواه که خدا برای بنده اش کافیه و از خواسته هامون خیلی بزرگتره، کافیه به خدا و مصلحتش ایمان داشته باشیم، قطعا به طرز شگفت انگیزی ، خواسته ما رو اجابت میکنه و پاسخ میده»
دخترم شما با توکل به خدا به تلاشت ادامه بده
از کجا میدونی همکلاسی هات پایان نامشون تایید بشه؟
تو فقط با خدا باش و برای رضای اون کار کن ، از تحقیق کردن و درس خوندن نزن، مطمئن باش خدا خودش میبینه و کمکت میکنه،
«خدا خودش تو قرآن بارها یادآوری کرده، که من نزدیکم ، از مهربانی خدا ناامید نشو. فقط از خدا بخواه ، شایسته نیست با بودن بزرگی خدا ، از بنده حقیر و ناچیز، چیزی طلب کنی، هر چی بخوای اگر خیر و صلاحت باشه خود خدا بهت میده»
با حرفای بابام انگار تمام سختی ها آسون شده بود انگار نیروی دوباره بهم تزریق کرده بودن، تصمیم گرفتم با انرژی و تلاش بیشتر و امید به خدا،
به نوشتن پایان نامم ادامه بدم،مطمئنم خدا نزدیکه و هوام و داره و تلاشم و میبینه
پنجشنبه ۲۱ دی: سالروز ترور شهید علی محمدی ، *وصیت* ، بقره ۱۸۰
ویرایش شد. زمان زاده 20دی 02
امروز برای خرید رفتم مغازه حاج رمضون علی ، مثِ(مثل) همیشه با مهربانی، سلامم رو جواب داد.
بهش گفتم حاج رمضون چند دقیقه وقتت رو می گیرم، همفکری میخوام.
بنده خدا ، از اونجا که خیلی آدم نون پاک خورده ای هست و همیشه به همه کمک میکنه و برای مردم وقت میذاره، خواهشم رو رد نکرد.
بهش گفتم خدا رحمت کنه پدرت رو، تا وقتی بود، اهل محل مزاحم ایشون بودیم، حالا هم زحمت ما برای شماست.
حقیقت ماجرا اینه که ، چند وقتیه پسرای ما، به من و پدرشون کم لطفی میکنن و سر نمیزنن.
گاهی اوقات هفته ها میشه بهمون یه زنگی نمیزنن
پدرشون دیشب تصمیم گرفت که وصیت کنه و دو تاشون رو از ارث محروم کنه
و همه مال و اموالمون رو ببخشه به خیریه
صحبتام که تموم شد، حاج رمضون علی ، دستی به ریشش کشید و گفت: حاج خانم شما بزرگ من هستین، میدونین که حفظ قرآن رو هم مدیون آقاجانم هستم و تا جایی که ایشون یادم دادن میدونم که هرچیزی آدابی داره
«وصیت کردن هم آدابی داره؛ وصيّت بايد بر اساس عرف پسنديده جامعه باشه، درسته که
ترك وصيّت، نوعى بىتقوايى به حقوق ديگران هست، ولی در وصيّت بايد علاوه بر ارث، براى والدين و نزديكان سهمى قرار داد، اول شما به واجب ها برسین حق الناس و بدهکاری های مردم
بعد به مستحب هایی مثل خیریه و ...
وصيّت، كار دقيقى هست ،كه اگر خداى ناكرده با بىتوجّهى انجام بشه و بعداً عامل فتنه و ناراحتىهايى بشه، تمام كارهاى خير محو مىشه. از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمودند: گاهى انسان شصت سال عبادت مىكند، ولى چون وصيّت نامه خود را عادلانه تنظيم نمىكند، به دوزخ مىرود.
خیلی باید حواسمون باشه اگر به هر دلیلی بی عدالتی کنیم یا ظلم کنیم گناه کبیره هست»
حاج خانم، خدا به شما و عموجعفر خیر بده که موقع زنده بودن وصیت میکنید.
نشانه دقت شماست ولی راضی نشین که بعد از نبودنتون دشمنی و ناراحتی بوجود بیاد…
به خیریه هم سهمی بدین، اما حق الناس و کمک به فرزند و خانواده و پدرمادر رو تو این اوضاع اقتصادی، در اولویت بذارین. بی ادبی نباشه بنظرم شما الان یه زنگ به بچه ها بزنید… ما بچه ها جوونیم و جاهل شما بزرگترها بزرگی کنین ، یه روزی ما متوجه و پشیمون میشیم که دیگه بزرگامون نیستن، مثل الان خود من.
با حرفاش خیلی آروم شدم
انگار منتظر بودم یکی اینا رو بهم بگه
باهم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون.
دل تنگ نوه ها و بچه هام بودم. منم زنگ زدم به بچه هام ، برای شب دعوتشون کردم….
خانم خراج رادیو قرآن: سه شنبه 23 آبان
سوره عنکبوت آیه 2
نوشته طیبه انگزبانی
چند وقتی میشد که پدرم اصرار میکرد که به کارگاه جواهرسازیش برم و آنجا مشغول کار بشم
من هم بعد از آخرین امتحان پایان ترم، بدون معطلی به طرف کارگاه حرکت کردم.
سوار تاکسی شدم سلام کردم و سرم را با پیام های داخل گوشیم گرم کردم
راننده که انگار منتظر یک جفت گوش شنوا میگشت ، بدون معطلی گفت : خدایا مصبت و شکر نمیدونم چرا انقدر سختی و بدبختی بهمون دادی؟ مگه خودت ما رو نیافریدی؟ اینهمه دویدن و نرسیدن برای چی بود آخه ؟…. راننده مشغول حرف زدن بود که تشکر کردم و پیدا شدم
ولی حرفهاش ذهنم و سخت مشغول خودش کرده بود
چند قدمی تا کارگاه پدرم باید پیاده میرفتم و به کارگاه رسیدم
پدرم مشغول آب کردن طلا بود و مدام طلا ها رو توی دستگاه میگذاشت و در میآورد
دستم و روی شونه بابام گذاشتم و گفتم قربون دستای زحمت کشت بشم من ، شما که میدونی اینا طلا هستن چرا باز توی دستگاه میگذارین و امتحانش میکنین؟ با خنده گفتم مگه خودتون همیشه نمیگین آزموده را آزمودن خطاست ؟
پدرم دستانش و پاک کرد و گفت : اولا سلام پسر مهربونم ، دوما : طلا باید تحت هر شرایطی محک زده بشه بعد خالص و یکدست میشه ،اگر ناخالصی داشته باشه یکدست نمیشه، مثل انسان که در شرایط مختلف در دین آزموده میشه و در نهایت پاک میشه حرف بابا ذهنم رو برد پیش اقای راننده گفتم اتفاقا تو مسیر که می اومدم راننده از امتحان های الهی شاکی بود و شکایتش رو بخدا بلند بلند به زبون می اورد بابا گفت درسته پسرم هرکسی درمقابل امتحان های الهی واکنشی داره مثل فلزات که هرکدم به درجه حرارت های مختلف ی نوع واکنش نشون میدن اما ما باید بدونیم ازمون های اهلی هم تو سختی ها و دشواری هاست هم تو شادی و نعمت ها فقط باید حواسمون باشه که همیشه راضی به رضای خدا باشیم و حتی تو سختی ها شکرگزارخداوند
طیبه انگزبانی: آیه 12حجرات
وارد خونه مادرم شدم
مثل هرسال پدرم، مادربزرگم رو آورده بودن خونشون، مادربزرگم درحال قرائت قرآن بودن
سلام کردم
و دست مادر و مادربزرگم و بوسیدم
مامانم احوال خانواده همسرم و پرسیدن
منم گفتم خواستگاری برادر شوهرم بهم خورد، مادرم پرسید چرا
گفتم بنده خدا از ترس خرج و مخارج ازدواج وجشن و…میترسه بعدا نتونه از پس زندگیش بر بیاد چه میدونم مادرجان
چند وقتیه کار و بارش هم خراب شده هرچی میدوزن، بخاطر واردات و… کسی نمیخره
شایدم کسی دیگه رو دوست داره چه میدونم مامان جان ، خدا خودش خبر داره
مادربزرگم قرآن و بست و گفت
دخترم مغز بادومم، دوست داری نفر اول باشی بری جهنم؟
گفتم وا این چه حرفیه خانوم جون
ادامه داد: عزیزم خدا تو قرآن میفرمایند پشت سر کسی حرف نزنین ، غیبت نکنین گوشت برادر مرده نخوریم
گفتم خانوم جون اینا درددل هست
غیبت که نیست
گفت حرفی که زدی اگر جلوی کسی بگی ناراحت بشه ، اون غیبت حساب میشه مادر
گفتم الان چه کار کنم برم بهش بگم حلال کنه
گفت نه مادر ، از خدا طلب بخشش کن که حداقل جهنم نری
نفر آخر وارد بهشت بشی
بعد خندید و ادامه داد
دختر خوبم شما به این خانومی ، ظن و گمان هایی که میشنوی نگو
پخشش نکن
اما اگه خواستی مشورت بگیری یا کمکی کنی عیب ندارد
اما اگر دردی درمون نمیشه
چرا بگی؟
رو به مادرم کردو گفت این جوونه
شما چرا گوش میدی؟ موقع غیبت شنیدن پاشو ، تا این جوون هم یاد بگیره
گناه شاید شیرین باشه اما کم کم در باطن تنفر میاره
همونطور كه مرده قدرت دفاع از خود را نداره، شخصى كه مورد غيبت قرار گرفته.چون حاضر نيست، قدرت دفاع نداره
الآنم پاشین مثل دخترای خوب یه چایی برا من بیارین باهم بگیم بخندیم مثلا روز مادره ها
همه باهم خندیدیم