📚 نمایشنامه مرغدریایی
نوشته انتوان چخوف
– نینا: «مدتی است زودرنج شدهای. با زبانی گنگ و نامفهوم، با تمثيل و اشاره حرف میزنی. فکر میکنم این پرنده هم تمثیلی باشد که من آن را نمیفهمم. (پرنده را به روی نیمکت میاندازد.) من خیلی سادهام، نمیتوانم این را بفهمم.»
– ترپلف: «از شبی شروع شد که نمایشنامهام با آن وضع حماقتبار شکست خورد. زنها هیچ وقت شکست را نمیبخشند. تمامش را سوزاندم، هر تکهاش را. کاش میدانستی چقدر بدبختم!
سردی رفتارت برایم وحشتناک است. باورنکردنی است. مثل اینکه از خواب بیدار شدهام و میبینم تمام آب دریاچه خشک شده، به زمین فرو رفته. همین حالا گفتی سادهتر از آن هستی که مقصود مرا بفهمی. آه، چه چیز را میخواهی بفهمی؟
نمایشنامة من شکست خورد، ازش خوششان نیامد و تو هم استعدادم را تحقیر میکنی. مرا مثل اغلب مردم مبتذل، معمولی و ناچیز میدانی… (پایش را به زمین میکوبد.) خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب! حس میکنم دارند میخ به مغزم میکوبند، تحقیر تو مثل یک مار تمام زندگیام را میمکد و نابود میکند…
(تریگورین را درحالیکه دفتر یادداشتش را میخواند و به آنها نزدیک میشود میبیند.) هنرمند واقعی میآید، مثل هاملت، با یک کتاب. (ادایش را درمیآورد.) «کلمات کلمات، کلمات…» هنوز خورشید نرسیده لبخند میزنی و
چشمهایت در انوار درخشانش ذوب میشود. جلویت را نمیگیرم.»