:
قصه نا تمام یکی بود یکی نبود
شاید هم بود
شاید چه بسیار بودند و چه بسیار که نبودند
مادربزرگ ایمان داشت که یکی بود یکی نبود
راستی آن که بود عاشق بود
یا آن که نبود ؟…
#بیژن_نجدی
:
بسيار پيشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههاي دور
آن قدر دور
که هر وقت به ياد ميآورم
پارچبلور کنار سفرهي من
ابريق ميشود
کلاه کپي من، دستار
کت و شلوارم، رداي سفيد
کراواتم، زنار
اتاق، همين اتاق زير شيرواني ما
غار
غاري پر از تاريک و صداي بوسههاي ما
و قرنهاي بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خيالبافي آن همه عشق
تو در سفينهاي نزديک من
من در سفينهاي ديگر، بسيار نزديکتر از خودم با تو
دست ميکشيم به گونههاي هم
بر صفحهي تلويزيون.
بیژن نجدی
یک ظهر ِمشت شده توی گلویم بود که نمیتوانستم قورتش دهم.مثل گریه.
تا حالا اینطوری شدی عالیه خانم؟
دوباره از همان خیابان ها
#بیژن_نجدی
آیا کسی نشسته است
پشت آسمان جمعه
که نی می زند
يا سه تار
نمیدانم
اما یک آواز
از گوشه آسمان جمعه میریزد
#بیژن_نجدی
🍂🍂
شاید برای درک جزئیات شرم اور باید انقدر انتظار بکشیم تا روزی علم بتواند استخونهای مردگان ما را ورق ورق کرده و با آن هزاران دیسک یا از این صفحه های سی و سه دور گرامافون بسازد که بعد ما بنشینیم و با شانه های کوچک شده مان به موسیقی خونریزی ها و خاطرات دفن شده تاریخمان گوش کنیم
داستان های نا تمام
بیژن نجدی
مرگش چنان بلند بود
که دستی به تدفین نمیرسید
دستش چنان عزیز
که پناهی
یا که خلوتی برای عشق
با دل
با آنگونه دل
که دردهای مشترک ما بود
اینگونه رفت
که باد
خوشههای گندم را در پیاش خواباند
در محراب چراغ و تندر و دشنه
دیواری کشیدهاند
در راستای تاریکی
تا باران این همه چشم
باری نبیند و
نخواهد دید
مرگی چنان بلند را
که دستم به تدفین نمیرسد
#بیژن_نجدی
☘ ☘ برگی از تقویم تاریخ ☘ ☘
۲۴ آبان زادروز بیژن نجدی
( زاده ۲۴ آبان ۱۳۲۰ خاش — درگذشته ۴ شهریور ۱۳۷۶ لاهیجان ) شاعر و داستاننویس
بیژن نجدی پس از گرفتن دیپلم در سال ۱۳۳۹ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در سال ۱۳۴۳ از همان دانشکده در رشته ریاضی فارغالتحصیل و با سمت دبیر در دبیرستانهای لاهیجان مشغول به تدریس شد. پدرش از افسران مبارزی بود که در قیام افسران خراسان نقش داشت و در مسیر رفتن به گنبدکاووس به دست ژاندارمها کشته شده بود. وی از سال ۱۳۴۵ فعالیت ادبیاش را آغازکرد.
بیژن نجدی در ۵۶ سالگی درگذشت و در کنار بقعه شیخ زاهدگیلانی در لاهیجان به خاک سپرده شد.
او در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را در سال ۷۳ منتشر ساخت که در سال ۷۴ جایزه قلم زرین جایزه گردون را به خود اختصاص داد. بقیه آثار او پس از درگذشت، توسط همسرش به چاپ رسید. مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» در سال ۷۹ نیز برگزیده نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد. وی همچنین در کارنامه ادبی خود، تندیس یادمان بنیاد شعر فراپویان به خاطر برگزیده اشعار دهه هفتاد و لوح افتخار به پاس جانسرودهها در پاسداشت آیینهای ملی و میهنی را دارد. از وی اشعار گیلکی کمی نیز باقیمانده است.
همچنین پس از مرگ وی داستانهای «تاریکی در پوتین»، «سپرده در زمین»، «گیاهی در قرنطینه» و «استخری پر از کابوس» از مجموعه داستانهای «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» و نیز داستانهای «مرثیهای برای چمن» و «بیمارستان، نه قطار» از مجموعه «دوباره از همان خیابانها» به فیلم درآمده است.
سبک نگارش:
نجدی نویسندهای با ذوق ادبی بود که داستانهایش در سبکهای واقعگرایی و فراواقعگرایی است. وی از پیشگامان داستاننویسی پست مدرن در ایران به شمار میآید. نشانههای سبک واقع گرایی از زندگی ملموس شخصیتها در بخشهای مختلف برخی از این داستانها و نشانههای سبک فراواقعیت گرایی از همذات پنداری با اشیای بیجان در تعداد دیگری از داستانها است که به طور بارز به ذهن خواننده کتاب منعکس میشود. وی از قریحه شاعری خود در متن داستانها بهره برده و استعارهها و تشبیههای فراوانی در متن کتاب موجود است.
برخی از آثار:
یوزپلنگانی که با من دویدهاند
دوباره از همان خیابانها
داستانهای ناتمام
خواهران این تابستان
سمیه یوسفی:
#یادکرد بیژن نجدی در زادروزش
#حدیث_خیرآبادی
سه بار زاده شدم / بار سوم ۱۳۲۰ / همان ۱۹۴۴ میلاد مسیح / که شرمگین بودم.
بیژن نجدی، متولد ۲۴ آبانماه ۱۳۲۰، خودش را اینطور معرفی کرده است: «من به شکل غمانگیزی بیژن نجدی هستم. متولد خاش. گیلهمرد هم هستم. متولد ۱۳۲۰ (سالی که جنگ جهانی دوم تمام شد.) تحصیلات: لیسانسیهی ریاضی. یک دختر و یک پسر دارم. اسم همسرم پروانه است. او میگوید. او دستم را میگیرد. من مینویسم.»
او دبیر ریاضی دبیرستانهای لاهیجان بود و همزمان، شاعر و داستاننویس. اما بیشتر کدام یک؟ بر سر این موضوع، حرف و سخن بسیار است. برخی او را شاعری میدانند که داستانهای شاعرانه هم مینوشت و برخی او را داستاننویسی میدانند که شعر هم میسرود.
همسرش پروانه محسنیآزاد در جایی گفته است: «خیلی از دوستان بیژن نجدی از من سوال میکنند که به اعتقاد تو بیژن شاعر بود یا نویسنده؟ و من در جواب به آنها میگویم که او یک معلم ریاضی بود و هنر برای او شغل محسوب نمیشد؛ چراکه شعر و داستان در متن زندگی او قرار داشت و شاید به همین دلیل است که عدهای معتقدند که داستانهای او نیز شعرگونه است.»
او آنقدر با جهان ریاضی عجین بود که برای سخن گفتن از سابقهی نویسندگیاش هم، از استدلال استقرایی کمک میگرفت:
«من با شیوهی استقرایی یعنی ظاهراً قریه به قریه میتوانم هر پدیدهای را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم و اولین قریهی استقرای داستاننویسی برای من گنبد قابوس است. تابستان ۱۳۲۴ به دستور تیمسار ارفع عدهای از افسران در گنبد کشته شدند. ژاندارمها به جیپ فرماندهی افسرها آنقدر شلیک کرده بودند که خون از اتاقک جیپ بیرون زده، روی خاک سرد میشد. آنقدر شلیک کرده بودند که کشتهشدگان را از روی اندازهی قد و ستارهی روی شانههایشان توانستند بشناسند، آنقدر که هرگز کسی قبر ستوان حسن نجدی را به مادرم نشان نداد. شروع داستاننویسی من همان تابستان بود، آن روزها که من چهار سالم بود. سالهای غمبار ننوشتن. شما بهتر میدانید که برای فرو ریختنِ تاریخ روی شانههایتان، حتماً لازم نیست که شما شانههای بزرگی داشته باشید.» *
این تأثیر از مرگ پدر، با او ماند تا اینکه در سال ۳۹، «سالهای دانشجویی، آن تبوتابها، سرگردانی بین کتابهای ریاضی، عشق، نوشتههای ژان پل سارتر» و دوستی با محمدعلی حقشناس که برایش از پیوند زبان و جغرافیا میگفت و او را به خواندن اوزان عروضی تشویق کرد؛ سرانجام داستان نوشتن را به صورت جدی شروع کرد و البته جز یکی دو قصه که با نام مستعار در مجلهی فردوسی به چاپ رساند و چند نوشتهی پراکندهی دیگر، به مدت بیش از سی سال تنها در انزوا نوشت و دیگر هیچ.
او در جایی گفته است همهی داستانهایش را برای انتشار آماده کرده بوده «که آقای گلشیری مانع شد.» از او میپرسند چرا؟ پاسخی که به این سوال میدهد، بس خواندنی است و شاید عصارهی هر آنچه باید دربارهی دلیل کمکاری بیژن نجدی و انزوایش بدانیم:
«ماجرا از این قرار بود که بعد از جمعوجور کردن قصهها یک روز کتابی را در ویترین یک کتابفروشی دیدم؛ «نمازخانهی کوچک من». کتاب را خریدم و خواندم. بهتم زده بود. کتاب پر بود از قصههایی غیرمنتظره، بسیار خوشساخت با درونمایهای که هیچجور نمیتوانستم اجزای آن را از هم باز کنم. تعریفهایم از داستاننویسی یکباره به هم ریخت. نه اینکه تا آن روز داستان مدرن نخوانده باشم، ترکیبِ همزمانِ مدرن بودن و ایرانی بودن «نمازخانه…» کلافهام کرده بود. این بود که به جز یکی بقیهی نوشتههایم را پاره کردم. البته دوستانم مخالف این کارِ من بودند ولی زمان ثابت کرد که حق با من بود. بعد چند سال کنار تلخ و قهوه و خاکستر گذشت. تا سال ۵۷ که دوباره شروع کردم به نوشتن.» *
او نوشت و نوشت، اما تا پنجاهوسه سالگی اثری از خود منتشر نکرد و شاید اگر اصرارهای دوست شاعرش شمس لنگرودی نبود، هرگز این اتفاق در زمان حیاتش رخ نمیداد. شمس لنگرودی او را به نشر مرکز برد تا کمی از انزوایش بیرون بیاید و کتاب معروفش «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را منتشر کند. تنها کتابی که در زمان حیاتش منتشر شد و جایزهی قلم زرین گردون را نیز به عنوان بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۷۳ از آن خود کرد.
به هر روی، تأثیر او در داستاننویسی معاصر فارسی به حدی بود که قابل چشمپوشی نیست. بسیاری از اهل ادبیات او را از پیشگامان داستاننویسی پستمدرن در ایران میدانند. در کنار آن، زبان شاعرانهی داستانها و تصویرسازیهای درخشانش را میستایند.
بعد از مرگ بیژن نجدی به همت همسر و فرزندش یوحنا، دو مجموعه داستان «دوباره از همان خیابانها» و «داستانهای ناتمام»ی او نیز منتشر شدند.
*: مصاحبه با بیژن نجدی، مجلهی گردون، شمارهی ۵۱
#بیژن_نجدی
به خاطر کندن گل سرخ ارّه آوردهاید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید:
«تو؛ هی تو!»
خودش میافتد و میميرد..
#بيژن_نجدى
.
عاشقان، گیاهاناند
که ریشههایشان فرو رفته در استخوانِ کتفِ تو،
در جمجمهی شکسته من
و این خاطراتِ من و توست که توت میشود یکروز
انار میشود گاهی
که دیروز انگور شده بود
فردا زیتون و تلخ..
#بیژن_نجدی
.:
من از انتهای جهان نهراسیدهام
هرگز
که پایان همین واژههای سیمانیست
شبی از یکشنبهها
روزی از پاییز
و غروبی سوخته با آتش زرتشت
و این به زیارت انتهای جهانم کشانده
که آنجا هیچ چیز نیست، مگر پرسشی ساده
من آغاز جهان شدهام، آری
و پایان من گریهایست
که دیگران نمیبارند…
دانهای آب است که
میچکد از ساقههای علف بر خاک…
✍#بیژن_نجدی
#چارشنبه_سوری
شاید در آن سکوت
که ناخن به استخوانِ زمستان کشیدهام
پرندهای با بویِ تنِ تو میگذشت….
#بیژن_نجدی
بررسي ساختار انواع تصاوير شاعرانه در داستانهاي چاپ شدهي #بيژن_نجدی
#پارت_اول
1. تصاويري كه زير بناي تشبيه دارند:
حجم بالايي از تصاوير شاعرانهي بيژن نجدي بر مبناي يافتن رابطهي شباهت ميان دو امر و نشان دادن آن رابطه به وجهي هنري و تحسين برانگيز ساخته شدهاند. نجدي از جمله نويسندگاني است که بر اين گفتهي گوستاو فلوبر مبني بر اينكه براي بيان هر چيزي تنها يك جمله يا عبارت است كه بهترين ميباشد (سيد حسيني 1384 : 654 ) صحه ميگذارد و حقيقت اين امر را ميتوان با بررسي ويرايشهاي مختلف داستانهاي او كه در كتاب داستانهاي ناتمام گردآمدهاند دريافت. نجدي نويسندهاي است كه هميشه در جستجوي بهترينهاست؛ بهترين نحو، بهترين ساختار، بهترين جملهبندي و بهترين تصاوير براي اداي مقصود؛ به همين دليل است كه تصاوير او اغلب بكرند و تشبيهات او نيز شامل تشبيهات پيشپاافتاده و دمدستي نميشوند.
تشبيهاتي كه زيربناي تصاوير شاعرانهي بيژن نجدي را تشكيل ميدهند خود به چند گروه تقسيم ميشوند كه به شرح زيراند:
الف. با حفظ تمامی ارکان تشبیه:
آفتاب مثل باران ميباريد (دوباره از همان خيابان ها/ آرنا يرمان و دشنه و…)
گريه مثل كليد دهان ماهرخ را باز كرد (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ روز اسبريزي)
صورتش را مثل آب روي بالش ريخت (يوزپلنگاني كه با من دويده اند / خاطرات پاره پاره ي ديروز )
درهاي مهآلود، به پيالهاي پر از شير ميماند (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل اول)
ب. با حذف وجه شبه:
پشت پنجرهها پردهاي از گرماي بخاري آويزان بود (يوزپلنگاني كه با من دويده اند / سه شنبهي خيس)
گلوي مرتضي مثل كاغذ سمباده شده بود (يوزپلنگاني كه با من دويده اند / استخري پر از كابوس)
آسيه به ديواري از باران تكيه داده بود (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ روز اسبريزي)
ج. با حذف مشبه، و به تبعِ آن ادات تشبيه:
مرتضي با چشمهايي پر از ريزههاي نخ ابريشم گفت… (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ شب سهرابكشان)
به نظر ميرسيد يك عزاي فراموش نشده از كوچه ميگذرد (دوباره از همان خيابان ها/ بي فصل و نادرخت)
د. حذف مشبهبه و به تبعِ آن ادات تشبيه:
گونههايش اشراف زاده بود (دوباره از همان خيابانها/ خال)
اذان ظهر روي سروصورتش میريخت (دوباره از همان خيابان ها/ مانيكور)
تاريكي شب روي تاريكيهاي چاه ريخته ميشد (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ شب سهرابكشان)
شب از لاي انگشتان ما قطره قطره ميريخت (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل دوم)
بچهها جيغ خودشان را كشيدند روي صلوات بزرگترها (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ شب سهرابكشان
بررسي ساختار انواع تصاوير شاعرانه در داستانهاي چاپ شدهي #بيژن_نجدی
#پارت_دوم
2. تشبيه غيرجاندار به جاندار (تشخيص)
شخصيت بخشي به اشياء از پركاربردترين شگردهاي تصويرسازي نجدي است، جانبخشي به نور زرد فانوس، به سرماي آستارا و… منجر به ايجاد تصاويري شدهاند كه به ندرت ميتوان در آثار ديگر نويسندگان ديد. تصاوير مبتني بر تشخيص را ميتوان از زيباترين تصاوير شاعرانهي بيژن نجدي دانست، كه در خلال آنها به زندگي شاعرانهي او با اشياء و محيط پيرامونش پي ميبريم، تصاويري نظير:
رختخواب دراز كشيده بود (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل اول)
شكم پرده تا وسط اتاق ورم كرده بود (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل اول)
كمي ابر توي گلوي آسمان گير كرده بود (دوباره از همان خيابان ها/ بي فصل و نادرخت)
گاهي يك لبخند، پاورچين پاورچين از روي لب ما ميگذرد (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل دوم)
سرماي آستارا و مرتضي با هم آمدند توي اتاق (دوباره از همان خيابان ها/ يك سرخپوست در آستارا)
صداي بنان دريچههاي يك پنجره را باز و بسته ميكرد (دوباره از همان خيابان ها/ آرنا يرمان و دشنه و…)
باران دست مرتضي را گرفته بود و به سينما ميبرد (دوباره از همان خيابان ها / بيگناهان)
مهِ غليظِ دهكده طاهر را توي مشتش گرفته بود (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ سه شنبهي خيس)
سايهي سماور از ديوار بالا رفته بود (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ شب سهرابكشان)
3. استعاره
مرتضي ديد يك مشت نور آويزان پله به پله پايين ميآيد [استعاره از فانوس] (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ شب سهرابكشان)
از پاهايش صداي پاييز ورقورق شده شنيده ميشد [استعاره از برگ درختان] (داستان هاي ناتمام /A+C
4. حسامیزی (تشبيه حواس پنجگانه به يكديگر)
حساميزي را نيز ميتوان زير مجموعهي تشبيه قرارداد؛ چراكه در حساميزي يكي از طرفين يك عبارت تشبيهي با حس مشتركي به طرف محذوف عبارت تشبيه ميشود و آن حس مشترك نقش وجهشبه را بازي ميكند، مانند «بويي كه شنيده ميشود» كه صورت كوتاه شدهي «بو مثل صدا شنيده ميشود» است و در آن با حذف مشبهبه، فعلي كه در برگيرندهي حس شنوايي است در مقام وجهشبه قرار ميگيرد.
يكي از وجوه برجستهي اداي معاني از رهگذر صورخيال كاري است كه نيروي تخيل در جهت توسعهي لغات و تعبيرات مربوط به يك حس، يا در جهت انتقال آن به حواس ديگر انجام ميدهد (شفيعي كدكني 1378 : 271). نجدي نيز در موارد بسياري با استفاده از حساميزي تصاوير شاعرانهي زيبايي آفريده و با نسبت دادن حسي به حس ديگر، جنبههاي متفاوتي از تصاوير را به خواننده نشان داده است.
الف. نسبت دادن حس بينايي به ديگر حواس
تصاويري كه با نسبت دادن حس بينايي به حواس ديگر ساخته شده اند و اغلب تشبيه امور غيرديداري به ديدارياند:
لاي دندانهاي ما كلمهاي گير كردهاست (داستان هاي ناتمام / A+B / فصل دوم)
ب. نسبت دادن حس شنوايي به حواس ديگر
صداي پاشنهي كفشش را روي استخوان دستم ميشنيدم (دوباره از همان خيابان ها / خال
ج. نسبت دادن حس چشايي به حواس ديگر
با اينكه هوا سرد بود و طعم باران داشت … (يوزپلنگاني كه با من دويده اند/ استخري پر از كابوس)
د. نسبت دادن حس بويايي به حواس ديگر
دهانش پر از بوي خواب بود (دوباره از همان خيابان ها/ روان رهاشدهي اشياء)
ﻫ۰نسبت دادن حس بساوايي به حواس ديگر
گرمايش را به تن اسب ميماليد (يوزپلنگاني كه با من دويدهاند/ روز اسبريزي)
منقل های کوچک دود اسپند و بوی قرآن از چشم هایی گذشت که پلک هایشان در هوایی پر از کف صابون باز و بسته می شد .
پلیس پشت ریل ، صف درازی بین مردم و ریل کشید . از دور صدای تنفس ترن می آمد . خبرنگار ها به طرف پله های ایستگاه دویدند .ملیحه دستش را روی صورتش گذاشت و برق یک فلاش رد شد . فردای آن روز صورت حاج خانم کمی دور تر از ملیحه ، با دستمالی روی دماغش و یک پشت دست پیر که آبی های چتر را به سینه اش چسبانده بود در صفحه ی اول کیهان و روزنامه ی اطلاعت تصویر مرد جوانی را نشان می داد که تا سینه از دریچه یک واگن بیرون آمده بود و با دهانی پر از دندان های شکسته کلمه ای را فریاد می کرد .
در واگن ها با صدای کنار رفتن سال های پس از جنگ باز شد . بندهای بلند چند ساک . چشم های گود رفته ، نیمرخ هایی که مثل یک سینی پر از برنج رنگ پریده بود . مردم هجوم بردند و صف پلیس ها را هل دادند . ملیحه صورت به صورت سرش را برگرداند و در هوایی پر از براده شیشه . با آن چشم های سرخ نمی دانست باید کدامیک از صورت ها را بشناسد . آن ها گونه های آفتاب ندیده یا سوخته از آفتاب داشتند
#سه_شنبه_خیس
#قسمت_هایی_از_کتاب
#بیژن_نجدی
:
این دیگریست
که نبض مرا آهسته میزند
ساز میزند با دانهدانهی خون من
این زخمه
روی خطوط موازی این پنجگانه
این راز بودن من
این نه شاید شما هستید
که آرام از کوچه میگذرید
گر که آرام بزند دل من
#بیژن_نجدی
:
اگر که زرد نمیشود آبی
و عشوهای در تن باران نیست
اگر که سرد میگذرد سایه
با رفتن فانوس
اگر که مهتابی، سرخ نمیشود امروز
و ماه، نه خورشید است
نه خورشید، حتا ماه
و
شنبهها، جمعه
یکشنبهها، جمعه
دوشنبهها، جمعه
و
جمعهها، جمعه
در انتهای تقویم دیوار است.
اگر که این چنینام من…
اگر که آن چنانی تو…
#بیژن_نجدی
بیشتر از ماه
دوست دارمش چراغم را
که به روشن و شیشه و خاموش تنش
می توانم دست بزنم
بیشتر از چراغ اتاق
شیفته ی کبریت خودم هستم
با همین اندکش گرما
و شعله اش پر از بوی سوختن چوب
و چه قدر بسیارتر از کبریت
عاشق روشنایی خاکستر سیگار تو هستم من
که پشت دود
چشم لخت تو را دارد در نگاه برهنه ی من.
بیژن نجدی
از کتاب ” خواهران این تابستان”:
🍃💦🦋
غروبِ هرروز
تکّهای از ابر
راه میرود آرام
راه میرود آرام و خیس
با طرحِ بیبارانِ یک صندلیِ چرخدار
بر کوههای دیلمان
که آفتاب با صورتیِ پر از رنگهای نارنج
و سرمای غروبستان
بر آن نشسته است
غروب هرروز
جوانکی با دستهای من سیگار میکشد
در قهوهخانهای
و پاهایش بر زانوانِ آفتاب
روی صندلی است
غروب هرروز
غروب هرروز
یک صندلیِ چرخدار
از آسمانِ دیلمانِ من
آهسته میگذرد.
بیژن_نجدی🌱
کدام موسیقی دان،نتهای گرسنگی را می نویسد؟
در بالکن نشسته بودیم.من و مادرم.
رسوب دلگیر تاریکی را روی سطح آسفالت خیابان، و انباشته شدن شب را در حجم خانه های اطراف لحظه به لحظه،دنبال می کردیم.مادرم شهریورها و یکشنبه ها را یکی یکی ، پاره می کرد و به خیابان می ریخت.و من دقایق تاریک و دراز چسبنده ی آن خیره شدن به عمق سیاهی را تکرار می کردم.امتداد و خم ابعاد طبیعتی که می شناختم .دم به دم شکل و اندازه های تازه ای می گرفت. مادرم به اشیا ساکن حرکت می داد و من با انگشتانم تحرک آنها را جمع می کردم و مثل نخود ، به دهانم می ریختم.این بود که هر لحظه ،با یکی از اشیا دور تا دورم ، مساوی می شدم.مثل پرده آویزان می شدم. مثل گیاه می ایستادم. مثل خاک می خوابیدم.مثل صندلی چمباتمه می زدم. مثل آب می رفتم. وقتی که به یک لیوان بلند و استوانه ای پر از آب می نگریستم ، به این می اندیشیدم، که یک لیوان بلند و استوانه ای و پر از آب ، چگونه می تواند ، این همه بلند و استوانه ای و پر از آب باشد. از بالکن از آن ارتفاع،زمین ،به درستی ،دیده نمی شد ،زمین..زمینی که با جاذبه ی نماز ، مرا به نام ، فریاد می کرد….
داستانهای ناتمام
بیژن نجدی
.
من در قصههایم سر پرندهای را بریده و پنهان کردهام تا خواننده به تحرک و تشنج تشدیدشدهی تن و بال و پاهایش خیره شود؛ پیش از آنکه پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود، شما طپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترین شکل آن میبینید که دیگر زندگی نیست، مرگ هم نیست، زیرا حرکت تندترشدهی اندامش وجود دارد و زندگیِ آمیخته با مرگ و این همه لحظهای است پیش از مرگ، که پرنده شدیدترین پروبالزدنِ سرتاسر زندگیاش را انجام داده است، لظحهای که بیشترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ. به خاطر همین است که تمام قصههای من شروع و پایان ندارد…
داستانهای ناتمام
#بیژن_نجدی
تکنوازی سه تار
علی بوستان
آيا كسى نشسته است پشت ابر
كه نى مىزند
يا سه تار
نمىدانم!
آوازى، اما يک آواز
از گوشهء آسمان جمعه مىريزد…🎼☘
#بیژن_نجدی
:
نيمی از سنگ ها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هايش ، پياله های شير
به خاطر پسرم
نيم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دريایی
می بخشم به همسرم .
شب های دريا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دريایی
به دوستان دوران سربازی که حالا پير شده اند .
رودخانه که می گذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد ، شش دانگ
به دانه های شن ، زير آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسيقی
که ريخته ام در شيشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
يک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به ” نی” بدهيد .
و می بخشم به پرندگان
رنگ ها ، کاشی ها ، گنبدها
به يوزپلنگانی که با من دويده اند
غار و قنديل های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آيند
بعد از من
#بیژن_نجدی
بیژن نجدی در سالروز رفتناش
یوزپلنگ. یوزپلنگانی که با من دویدهاند. اگر شمس لنگرودی نبود شاید بیژن انتشار همین یک کتاب (تا آن وقت- یوزپلنگانی که با من دویدهاند) را هم نمیدید. منتی نیست البته. بیژن ارزشش بیشتر از این حرفها بود، و هست.
بیژن نجدی شاعر داستانها بود، و داستاننویس شعرها. هرچه بود یوزپلنگ هم بود. اصلا چهرهاش، چشمهاش، صداش یوزپلنگ را تداعی میکرد و میکند. لیسانس ریاضی، متولد خاش. بزرگشدهی اراک، ساکن لاهیجان. دبیر ریاضیات. اینها بهعلاوهی شاعری و داستاننویسی، بهعلاوهی گوشهگیری همهی بیژنهای ادبیات معاصر میشود معادلهای به نام بیژن نجدی. شاعری که شعرهایش در زمان زنده بودنش کمتر مجال چاپ یافت…
خدا پدر عباس معروفی را بیامرزد. معروفی جایزهی گردون را راه انداخت و دستش درد نکند که در آن کوچه پسکوچههای میدان امام حسین، تنها به فکر بالا رفتن خودش از نردبان نبود. یک جستجوی ساده برای عکس بیژن سالها پس از مرگش هنوز همان عکسی را نشانمان میدهد که در گردون چاپ شده… معروفی هم در گردون و انتشاراتی که راه انداخته بود طرف آنهایی را گرفت که کار زیاد داشتند اما اسم و رسم نه آنقدر. بیژن نجدی هم جایزهی داستان گردون را گرفت، و بعد سر زبانها افتاد نامش و نام یوزپلنگانش.
دیماه ۷۴ خندههای بیژن، سرسرای هتل بادله را شلوغ کرده است، همانطور که دود سیگارهاش… در تمام عکسهایی که گرفتم، هر جا که بیژن هست، سیگار هم هست لای انگشتهاش. یک عکس هم بود البته که خود بیژن گرفته بود از کاوه گوهرین. داشتیم ناهار میخوردیم توی رستوران. کاوه گوهرین روی میز دیگری تنها نشسته بود. بیژن بلند شد و دوربینم را گرفت، روی کاوه را بوسید و عکس را گرفت. از حافظ موسوی و مهرداد فلاح و من هم عکس گرفت. شعر میخواند و حرف میزد و میخندید. شاد بود اصلا. یوزپلنگی که داشت از دیوار بالا میرفت…
رفته بودم بیمارستان. یوزپلنگ حال خوشی نداشت. گفتند که مرخصاش کردهاند. قرار بود بیژن با یک سواری (آنوقتها شورلت و بیوک بود) برود. زنگ زدم به علی صدیقی گفتم ماجرا اینطور شده. تلفنها به صدا درآمدند و بالاخره قرار شد که آمبولانسی را از رشت بفرستند، از همان شورلتها منتها آمبولانساش را، و فرستادند. محمدتقی صالحپور و رقیه خانم کاویانی و آقا جواد شجاعیفرد و علی صدیقی همه با هم تلاش کرده بودند تا یک آمبولانس که رعایت حال بیژن را بکند، برای بردن یوزپلنگ به خانهاش به لاهیجان جور کنند.
به زور دو تا لوله اکسیژن میرسید به ریههاش. درد میکشید و از دوستانش تشکر میکرد که آمدهاند پیشش. چهقدر بامعرفت بود بیژن. روز آخر به ضرب مسکن نشسته بود و میگفت که تلافی میکنم… عنایت سمیعی، بیژن بیجاری و حافظ موسوی و من دور تختش ایستاده بودیم و همسرش پروانه. تا دم آمبولانس همراهش بودیم… رفتم وسایل جامانده در بیمارستان را و یک بالش را برداشتم آوردم. وقتی خواستم توی آمبولانس ببوسماش، دستهام را گرفت و اصرار که همین جمعه بیا لاهیجان. بعد آمبولانس رفت و بیژن را با خودش برد.
دکتر سمیعی که هم شوهرخواهر بیژن بود و هم دکترش در بیمارستان مدائن، ما را جمع کرد و گفت که هر کاری ممکن بود کرده اما کار بیژن از این حرفها گذشته است. گفت که ممکن است بیژن یک روز یا یک ماه دیگر بتواند تاب درد را بیاورد و به خاطر همین هم مرخصاش کردهاند تا لااقل این روزهای آخر را پیش دختر و پسرش و توی خانهاش باشد. یککمی هم توضیح پزشکی داد که چطور «متاستاز» شده سرطان و این حرفها. اینها را تازه میشنیدم. بیژن ولی چند ساعت پیش میگفت که قارچ بوده، دکترها گفتهاند رفع شده، بروی لاهیجان و استراحت کنی خوب میشوی. اینطور گفته بودند به او. یاد عکسی افتادم که زمستان ۷۴ از بیژن نجدی و غزاله علیزاده و هوشنگ گلشیری گرفته بودم. همهی عکسها چاپ شده بودند اما آن عکس نه، و دلم سوخت وقتی غزاله علیزاده توی رامسر تمام شده بود. حالا نوبت بیژن بود و عجیب اینکه گلشیری هم به فاصلهای کوتاه رفت.
دو سه روز بعد از رفتن بیژن نجدی از بیمارستان مدائن به لاهیجان، زنگ تلفن آن هم صبح زود، دلم را لرزاند. صدای دکتر حقشناس، آن وقت صبح، گفت: «باید برویم لاهیجان.» گفت پوروین محسنی آزاد، به او خبر را داده. با جمشید برزگر، مهرداد فلاح، حسین عابدی و علیرضا بابایی و چند نفر دیگر رفتیم لاهیجان. یکی دو روز گذشته بود.
سالها گذشته حالا. هنوز حقش را ندادهاند. درست که بیژن نجدی جایی در بلندی مشرف به دشت و دریا، کنار شیخ زاهد گیلانی در گور خودش برای ابد به شعر و با شعر پیوسته ولی ادبیات معاصر ما، هنوز به بیژن نجدی بدهکار است، همانطور که به بیژن کلکی و بیژن جلالی بدهکار است.
#بیژن_نجدی
دلم میخواهد!!!
کسی برای دل من سه تار بزند
و دلم سه تار بزند!!!
چه قدر دلم میخواهد که
دلم بزند!!!
#بیژن_نجدی♥️
اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است.
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است.
سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است.
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند.
شاید، کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمی دانم
#بیژن_نجدی♥️
انار است و من و هندوانه و برف
و نیمرخ حافظ ، پشت پنجرهام
زلف آشفته
خوی کرده
مست ،
اما نمیخندد
شب یلدا انار است و من و هندوانه و برف
و لحظهی بی دریغ فالی از حافظ
از در صدای مشت میآید
باز میکنم
حافظ آمده است
“خوی کرده…مست…”
نمیخندد
#بیژن_نجدی
“جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یکی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت .”
“طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (…با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: ” گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟”
اتاق آن ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تکه شکسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می زد و ملیحه دست و دلش نمی رفت که از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده ای از ” قمر ” را بخواند، آن ها به بالکن می رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی شد گوش کنند.”
سپرده به زمین _ بیژن نجدی
:
عاشقان گیاهاناند که ریشههایشان فرو رفته است در کفِ دستِ من در استخوانِ کتفِ تو در جمجمهی شکستهی من و این خاطرات من و توست که توت میشود یک روز انار میشود گاهی که دیروز انگور شده بود که فردا زیتون و تلخ..
بیژن نجدی
عجیب این که ماهیها بلد نیستند جیغ بکشند. روزهای بارانی آنها دیر میمیرند. در آخرین لحظه وقتی که رمق ندارند دُمشان را تکان دهند و از گرم شدنِ پولکهایشان چیزی نمیفهمند (فقط ما آدم ها میدانیم که میمیریم، میفهمی که) چند قطره باران، مرگ را دو سه قدمی از ماهیها دور میکند، میشود این طوری هم گفت که مرگ سیگاری روشن میکند و آنقدر همان طرفها قدم میزند تا باران بند بیاید.
:
جمعه پشتِ پنجره بود
با همان
شباهتِ باورنکردنی اش
به تمامِ
جمعههای زمستان …
#بیژن_نجدی
:
.
کدام ساعت شنی بهار را زاييد؟
کدام فصل
پيرهنی دارد گرمتر از تابستانی
که من
عاشق دختر همسايهام بودم؟
همان سال
چه گريههايی ريخت از تن پاييز
و چه ارقام خستهای افتاد
از صفحهی غروب ساعت ديواری؟
انگار زمستان بود
که عقربههای همان ساعت
لغزيدند تا کنار هم
افتادند درست در جای خالی شش و نيم
و حالا من پير شدهام
همچنان که دختر همسايه
بی هيچ خاطره از شش و نيم.
#بیژن_نجدی
📗 خواهران این تابستان