شعری از احمد شاملو

(متن کامل شعر👇👇👇)

 

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلب من

این‌گونه

گرم و سرخ:

 

احساس می‌کنم

در بدترین دقایق این شام مرگزای

چندین هزار چشمه‌ی خورشید

در دلم

می‌جوشد از یقین؛

 

احساس می‌کنم

در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می‌روید از زمین.

 

 

آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز

در برکه‌های آینه لغزیده تو به تو!

من آبگیر صافی‌ام، اینک! به سحر عشق؛

از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

 

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده

دست من

این‌سان بزرگ و شاد:

 

احساس می‌کنم

در چشم من

به آبشر اشک سرخگون

خورشید بی‌غروب سرودی کشد نفس؛

 

احساس می‌کنم

درهر رگم

به هر تپش قلب من

کنون

بیدار باش قافله‌ای میزند جرس،

 

آمد شبی برهنه‌ام از در

چو روح آب

در سینه‌اش دو متهی و در دستش آینه

گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم

 

من بانگ برکشیدم از آستان یأس:

«آه ای یقین یافته، بازت نمی‌نهم!»

 

 

#گزینه‌اشعار

#احمد_شاملو

#نشر_مروارید

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت