لقمان ۱۷ وارد خانه که شدیم لباسهای خاکیم رو از تن درآوردم، خسته و بی حال وسط پذیرایی افتادم به مامانم گفتم خدارو شکر مردم خوب اومده بودن، فکر نمیکردم هنوز کسی باشه که دایی رو یادش مونده باشه مامان با صدای خص خص که از فرط گریه اینطوری شده بود گفت:آره مادر منم فکر نمیکردم هنوز بچه های هم رزم داییت از ما خبری داشته باشن داییت جاش تو بهشته ببین این همه سال درد شیمیایی بودن ریه …
دسته: بانو نوشت
اوایل ماه بود و داشتم با بی حوصلگی حساب کتاب میکردم خدایا هنوز وسط برج نشده چیزی از حقوقم نمونده زیر لب غرولند میکردم که مادرم با سینی چای و خرما وارد اتاقم شد نفس عمیقی کشیدم و گفتم هعییی مامان خدایی هنوز هنگم مامان لبخندی زد و گفت چرا عزیزم گفتم خدایی مغزم نمیکشه بابا چطور این همه سال صبح تا شب کار میکنه هرچی پول درمیاره ، برای ما خرج میکنه اصلا خم به ابرو نمیاره؟ من برای …
پنجشنبه 28 دی بقره ۱۸۶ نوشته طیبه انگزبانی با بی حوصلگی کلید و توی در چرخوندم وارد خونه شدم سلامِ نصفه نیمه ای کردم و رفتم تو اتاق با همون فرم دانشگاه ، خودم و انداختم رو تخت پدرم در اتاق و زد بعد گفت : دختر قشنگم میتونم بیام داخل؟ خودم و جمع و جور کردم و لبخند الکی زدم گفتم بله بفرمایید بابا اومد رو صندلی نشست و گفت چه چیزی دختر مهربونم و ناراحت کرده انقدر …
پنجشنبه ۲۱ دی: سالروز ترور شهید علی محمدی ، *وصیت* ، بقره ۱۸۰ امروز در دکان نشسته بودم، مش رمضون علی ، مثه همیشه با یک نون خشخاشی رد شد و سلام کرد بهش گفتم مش رمضون چند دقیقه وقتت و میگیرم همفکری میخوام بنده خدا ، از اونجایی که خیلی آدم نون پاک خورده ای هست ، همیشه به همه همفکری میکنه و برای مردم وقت میذاره، دست رد به سینه ام نزد بهش گفتم خدا رحمت …
سه شنبه 23 آبان سوره عنکبوت آیه 2 نوشته طیبه انگزبانی چند وقتی میشد که پدرم اصرار میکرد که به کارگاه جواهرسازیش برم و آنجا مشغول کار بشم من هم بعد از آخرین امتحان پایان ترم، بدون معطلی به طرف کارگاه حرکت کردم. سوار تاکسی شدم سلام کردم و سرم را با پیام های داخل گوشیم گرم کردم راننده که انگار منتظر یک جفت گوش شنوا میگشت ، بدون معطلی گفت : خدایا مصبت و شکر نمیدونم چرا انقدر …
پنجشنبه نحل ۱۲۵ نوشته شده توسط طیبه انگزبانی زنگ در به صدا درآمد ، آقای رضوی بود که همه او را حاج عمو صدا میکردن ،همه به احترامشون بلند شدیم و مثل همیشه بالای مجلس برای حاج عمو خالی بود، حاج عمو مرد با خدایی بودند، هیچ کس از او دلخوری نداشت ، به یاد ندارم در طول خدمت آموزگاریم کسی مثل حاج عمو را دیده باشم، پس از چند دقیقه با آرامش همیشگیشون با نام خدا …
آیه ۲۴۷ بقره تو کتابخونه بودم و داشتم بین کتابها میچرخیدم و کیف میکردم چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم نخونده بودنش تا به حال پلی خیلی ازش شنیده بودم نگاهی انداختم به جلد کتاب تصویر شهید ابراهیم هادی بود با لبخندی ملیح چیز زیادی از ایشون نمیدونستم فقط میدونستم ورزشکار بودن و مفقود الاثر شدن به فکر فرو رفتم چطور پسری به این جوونی تونسته آنقدر موفق عمل کنه و نام آور بشه تنها …
سه شنبه وارد دفتر مدیر شدم احوالپرسی کردم و نشستم جلوی پام ایستاد و لبخند زد و بعدش نشست گفت درخدمتتونم بفرمایید گفتم آقای مدیر شما ماشاالله خودتون باتجربه هستین حاشیه و حرف گزاف نمیگم میرم سر اصل مطلب من شرایطم با شرایط کاری شما نمیخونه یکی نیست اگه اجازه بدین دیگه نمیتونم با شما همکاری کنم مدیر گفت نه نمیتونی این کار کنین هنرجوها بهتون عادت کردن گفتم خوب گفت از لحاظ وجدان کاری نمیتونم …
#چهارشنبه ۱۲۵ نحل توی پارک نشسته بودم و خانمی اومد و کنارم نشست شالی شل روی سرش انداخته بود که به گمانم با یک تکانی ممکن بود بیوفته لبخند زدم و سلام کردم سری تکان داد و هندزفری هاش و از جیبش درآورد میخواست بذاره گوشش گفتم دوست دارین باهم گفت و گو کنیم لبش و آویزون کرد و کمی سرش و تکون داد انگاری گفت فرقی نداره ولی ناامید نشدم کمی از خودم گفتم گفتم که مدتیه …
پنجشنبه ده روم وارد رستوران شدم و میزی که دوستان دوران دانشجویی ،نشسته بودن و پیدا کردم رفتم جلو سلام کردم همو بغل کردیم نشستم این یه قرار ده ساله بود قرارمون این بود که ده سال بعد هر جای جهان هم باشیم دور هم جمع بشیم دوستام هرکسی یه شغلی داشتن موفق شده بودن بعضی هاشون جدا شده بودن یا هنوز مجرد بودن پرسیدن تو چه میکنی با لبخند گفتم خدا رو شکر دو تا بچه دارم …