چهارشنبه
از طرف دفتر خبرنگاری به یکی از روستاهای لب مرز، که اطراف شهرمون، بود دعوت شدم
قرار بود رییس جمهور و همکارانشان به این روستا بیان و وضعیت امکاناتشان و بررسی کنند
شهرهای زیادی رفته بودم مسئولان زیادی دیده بودم
ام آقای رییسی و از نزدیک ندیده بودم
به راه افتادم فاصله زیادی نبود، با ماشین تقریبا دوساعته میشد رسید
جاده خوبی نداشت
باید آروم رانندگی میکردم
از گرونی و تحریم و مشکلات اقتصادی گوشم پر بود
هم برحسب وظیفه هم از روی کنجکاوی دوست داشتم رییس جمهور و ببینم
به روستا رسیدم
رییس جمهور به موقع رسیده بود و با حوصله با مردم روستایی حرف میزد
محو لبخند رییس جمهور شده بودم چقدر ساده و آرام به حرفهای مردم گوش میکرد
عباشون خاکی شده بود ولی اهمیتی نمیدادن
از دوربین عکاسی و گوشی به کلا فراموش کرده بودم
برام خیلی جالب بود نگاهشون میکردم بنده خدا تو این چند سال چقدر محاسنشون سفید شده بود
پدرم میگفت سفیدی ریش بخاطر جوش زدن و استرسه
بنده خدا رییس جمهور چقدر استرس مردم و کشیدن
یکی از مردای سالخورده روستا گفت
باباجان خدا عوضت بده
احساس میکنم دوباره جوون شدم
نکردم و یک مسئول به روستای ما اومد
چند روز پیشا به خاطر جاده خراب و نبود بیمارستان عروسم و نوهام و از دست دادم
باباجان ایشالله بعد صدو بیست سال بری بهشت و
یه خونه خوب خدا بهت بده
آقای رییسی گفت ناراحت شدم برای اتفاقی که افتاده ولی تمام تلاشمون و میکنیم کسری ها بهبود بدیم و شما شاد بشین
من هم برای رضای خدا کار میکنم
رضای خدا بالاتر از بهشت و خونه های بهشتی هست.
خودکار و کیفم و از کیفم در آوردم و شروع کردم به نوشتن