یکشنبه
چند وقتی بود تو خرمشهر، برای کمک به داداشم مواد فلافل درست میکردم، مادرم هم چند سالی میشد فراموشی گرفته بود.
و داداشم با چرخ دستیش میبرد دور میدون نزدیک مسجد بساط میکرد و با پدرم، روی گاز سیار، فلافل سرخ میکردن و میفروختن… درآمدش بد نبود خداراشکر
اما تابستونا خیلی گرم بود
بنده خدا بابام و داداشم اذیت میشدن
گاهی هم مردم زیاد خرید نمیکردن و مواد فلافل رو دستمون میموند و خراب میشد، ضرر میکردیم
داداشم درسش خیلی خوب بود
معدلش بالا بود اما دانشگاه دولتی نتونست قبول بشه
دانشگاه های دیگه هم پولمون نمیرسید
تا یک روز، داداشم اومد خونه گفت
یکی از مشتری ها که از خوش صحبتی و سواد داداشم خوشش اومده بوه
بهش گفته: فلان بانک تو آبادان آزمون استخدامی گذاشته ولی برای آبدارچی فقط مصاحبه میگیرند
برو یه سر بزن
داداشم و بابام ناامید بودن گفتن ما که پارتی نداریم،مادرم با تعجب نگاهش کرد و گفت ما خدا و امام علی رو داریم
بابام گفت ننه مهدی ، خدا رو کولت چیزی یادت اومد؟
مادرم کمی نگاه پدرم کرد و گفت: ها بری چی بُبا جان ؟
داداشم گفت بابا باز شما رو با پدرش اشتباه گرفته
دست مادرم و بوسید و گفت مامان برام دعا کن و برای مصاحبه شغل آبدارچی به آبادان رفت.
مدام با خودش تکرار میکرد به قول مامان ما خدا رو داریم
خدا به هرکی بخواد عزت میده
خدا سرچشمه بزرگی و عزت هست، بالاتر از اسلام دین دیگه ای نداریم ، پس بزرگی از آن فرستادگان خداست،و اونا رو تایید کرده، منم توکل به خدا و توسل به ائمه میکنم
به حق آقام امیرالمومنین ع هرچی خیره برام پیش بیاد
بعد از چند روز از تهران به داداشم زنگ زدن
گفتن مصاحبه رو قبول شدی و از اول ماه بیا آبادان ….
داداشم اشک میریخت به پدرم گفت
بابا دیگ نمیخواد شما بری سر کار
خودم از صبح میرم آبادان غروب هم میرسم خونه
سر ماه هم حقوق خوب بهم میدن ،
میارم هرچی خواستی برو برای مامان و آبجی بخر….