نوشته 60

۱۰۳ال عمران

 

دهه مهدویت بود و روزهای عید به دعوت مادرم رفتیم خونشون

زنگ خونه رو زدم

پسر داداشم با خنده در و باز کرد

گفت سلام عمه جون عیدتون مبارک

دلم برای دیدنش لک زده بود

روشو بوسیدم و گفتم عید شما هم مبارک باشه

عمه جون تنها اومدی؟ گفت نه مامان بابام هم هستن

مامان بزرگ گفته بود شما هم میاین، ما هم دعوت کردن

همون لحظه مادرم با خنده و یک جعبه شیرینی رسید دم در و گفت سلام دخترم خوش اومدی

از ناراحتی با ابروی گره زده گفتم سلام مامان خانم مگه نگفتی خودمونیم بیا، مگه شما نمیدونی از خان داداش دلگیرم باهاش سرسنگینم

شما که می‌خواستید دور هم باشین،خوب میگفتین ما یه روز دیگه مزاحمتون می‌شدیم

مامانم. با همون لبخند همیشگی و آرامش گفت:

دختر خوبم من دروغ نگفتم خودمونیم منظورم خانواده خودمون بود بعدشم ((توی اسلام دروغ گفتن براى ايجاد وحدت، جايز و راست گفتنِ تفرقه‌انگيز، حرامه

جدایی و قهر جزو عذابهای خدا حساب میشه،

دوستی و رفع کدورت ها ، فقط به خواست خدا حل میشه، اگر شما الان اینجایی فقط لطف خداست ، من هیچ کاره‌ام دخترم

امام علی میگن ما واسطه دین خدا هستیم،) الآنم شب و روزای عید هست ، عید امام عصرمون، به شیطون لعنت بفرست بیا با برادرت روبوسی کن

اونم بنده خدا غرورش و گذاشته زیر پاسخ اومده شما رو ببینه ، کدورت ها رو بذارین کنار

(از هم دور نشین ، خدا به دلتون فرصت دوستی و انداخته به همدیگه پشت نکنین، شما باهم یکی باشین یک دل باشین، خدا خودش مسیر زندگیتون و هموار می‌کنه)

سرم و انداختم پایین و گفتم مامان جون به خاطر شما چشم، مادرم جعبه شیرینی که از قبل گرفته بود و داد به دستم و گفت

برو پیش داداشت اینا ، عید و تبریک بگو

خندیدم و گفتم : قربونت برم مامان جون انقدر حواست به همه چیز هست مهربون

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت