از کودکی به ما آموختهاند: که دور انداختن نان، گناه هست. یا نان خشک را در ظرفی جدا بگذاریم. که خدایی نکرده با زباله ها همراه نشود. یا اگر نانی زیر پایت دیدی، بردار و در کنار دیوار یا جایی بگذار که زیر پا نرود. شما تصور کن در نانوایی، ناخودآگاه به تکه نانی بیاحترامی کنی. بعد خواهید دید که با چه حجمی از ایروان گره خورده و الفاظی نامناسب همراه خواهید شد. همه به اتفاق بر این باوریم …
نویسنده: بانو انگزبانی
نزدیک صد تمرین نویسندگی https://biaupload.com/do.php?filename=org-c0b7e641377c1.docx …
https://biaupload.com/do.php?filename=org-3a089b0a422e1.pdf …
بچه که بودم فکر میکردم آدمای سی ساله بزرگان و چهل ساله ها خیلی بزرگتر یادمه یکی از همسایه هامون تو سن چهل سالگی ، وقتی خانمش رفته بود سفر ، با دوست خانمش ازدواج کرده بود تنها در چند روز نبود زنش….. همسایه ها میگفتن اول چلچلیش هست پرسیدم یعنی چی مامان مامان لبش و گاز گرفت و گفت خجالت بکش این حرفا به تو نیومده دوستم آروم در گوشم گفت باباجان یعنی چهل سالش شده و تازه اول …
همینگوی در طول زندگی خود سه جنگ را تجربه کرد. او برای پیوستن به ارتش ایتالیا در جنگ جهانی اول نامنویسی کرد، ولی به علت ضعف بینایی نتوانست به عنوان سرباز در جبهه خدمت کند. در نهایت به عنوان رانندهی آمبولانس اعزام شد. او پس از مدتی مصدوم شد و ماهها در بیمارستان بستری بود. در جنگ جهانی دوم و جنگ داخلی اسپانیا به عنوان روزنامهنگار حضور یافت و تجربیاتی کسب کرد. در نهایت دو مدال افتخار برای خدمت در …
ظهر عاشورا….آفتاب به بالاترین نقطه ممکن خودش رسیده بود، به سختی تکههای ابر را میشد در آسمان دید. جمعیت عجیبی از سمت میدان آب به طرف حرم امام رضا علیه السلام در حال آمدوشد بودند… در میان انبوه جمعیت صدای ضعیفی شنیده میشد…. _مامان…. مامان… _عزیزم چادر من و نکش من مامان شما نیستم _مامان …مامان…. مامان من هم مثل شما چادرش گل گلی بود … _آخی جانم… ببین سعید، طفلکی بچه انگار مادرش و وسط شلوغیا گم کرده _خانم …
راز زیستن ….. . هیچ صدایی شنیده نمیشد، تا چشم کار میکرد، آبی بیکران بود. چند بار پلک زدم؛ به راستی این من بودم؟ تنها در آب؟ نمیدانم آیا رودخانه بود، دریا بود یا… در همین افکار بودم که صدایی آرام کنار گوشم زمزمه کرد: «نگران نباش، تو در اقیانوس زندگی، تنها نیستی.» سرم را با تردید به طرف صدا چرخاندم. صدای یک لاکپشت سالخورده بود. لاکپشتی با لاک آبی رنگ و براق، گردنی بلند و صورتی چروکیده. در نگاه …
چهارشنبه _ ۱۰ آبان _شهادت اولین شهید محراب_ مریم ۹۶_ چکار کنیم در دل مردم محبوب باشیم نوشته: طیبه انگزبانی زیییییینگ با صدای زنگ آخر، دخترا بدو بدو به طرف در خروجی مدرسه میرفتند. من و زهره چون همسایه بودیم همیشه باهم به خانه برمیگشتیم. مسیر زیادی را نرفته بودیم که زهره محکم به شانه ام زد و گفت: ریحان ببین ببین اون بابای من نیست کنار درخت وایستاده؟ شانههایم را بالا انداختم و گفتم: زهره میدونی امروز …
اوایل با چنان اشتیاقی تند تند مینوشتم و گردآوری میکردم، تا نوشتههایم را سریع تبدیل به کتاب کنم و چاپ کنم. خیالم این بود، عمرم کوتاه هست و کلی نوشته دارم که آدمها بهتر است با آنها مرا به یاد آورند. این کار را هم کردم. حتی یادم هست مدتی نوشته هام در رادیو خوانده میشد،« حالا جریانش مفصل است آن را سرصبر برایتان خواهم گفت» نوشته های رادیویی ام را جمع کردم و همگی را دریک کتاب مشترک به …
از عشق تا تنفر تنها یک نقطه فاصله است (عشق: پنج/ تنفر ، نفرت : چهار نقطه) تنها یک لحظه کافیست عشقت به تنفر بیانجامد… ولیکن سالها زمان نیاز است که تنفر را به عشق تبدیل کنی…. آری یک نقطه یک لحظه درنگ و غفلت به یک عمر جبران نیاز دارد…. #هیچ #بداهه #ط-انگزبانی رفتگان را گاهی معرفت فزون تر از آشنایان باشد رفتگان،اسیران خاک، غریبگان دور از دیدگان… محبت و عشق از دلشان برمی آید …