سه شنبه وارد دفتر مدیر شدم احوالپرسی کردم و نشستم جلوی پام ایستاد و لبخند زد و بعدش نشست گفت درخدمتتونم بفرمایید گفتم آقای مدیر شما ماشاالله خودتون باتجربه هستین حاشیه و حرف گزاف نمیگم میرم سر اصل مطلب من شرایطم با شرایط کاری شما نمیخونه یکی نیست اگه اجازه بدین دیگه نمیتونم با شما همکاری کنم مدیر گفت نه نمیتونی این کار کنین هنرجوها بهتون عادت کردن گفتم خوب گفت از لحاظ وجدان کاری نمیتونم …
دسته: سبک زندگی
سه شنبه از مطب دکتر اومدم بیرون دکتر آب پاکی و ریخته بود رو دستمون چشم پدرم دیگه نمیدید دیابت اینبار تیرش و به سمت چشمان پدرم پرتاب کرده بود سری قبل گفته بود با عمل بهتر میشه اینبار گفت دیگه عمل هم جواب نمیده ما رو فرستادن برای آزمایشات کلیه و قلب و… دیابت اینبار پر قدرت داشت میتاخت دونه دونه اعضای بدن پدرم و میگرفت و سیر هم نمیشد تلاش کردم باهاش شوخی کنم شاید روحیه پدرم بهتر …
یکشنبه فیلم امام رضا علیه السلام و برای چندمین بار نگاه میکردم با اینکه میدونستم آخرش چی میشه دیالوگ ها رو حفظ بودم اما بازم برام جذاب بود نه بعنوان فیلم تاریخی ، بعنوان آموزش انسانیت و تکریم مثلا سکانسی که امام رضا با علم و دلیل با دانشمندان مناظره میکنن و دانشمندان از درایت امام رضا متعجب میشن یا سکانسی که سخنرانی میکنند لحظه به لحظه فیلم ، پر هست از نکات آموزشی … تقریباً آخرای فیلم رسیده …
چهارشنبه از طرف دفتر خبرنگاری به یکی از روستاهای لب مرز، که اطراف شهرمون، بود دعوت شدم قرار بود رییس جمهور و همکارانشان به این روستا بیان و وضعیت امکاناتشان و بررسی کنند شهرهای زیادی رفته بودم مسئولان زیادی دیده بودم ام آقای رییسی و از نزدیک ندیده بودم به راه افتادم فاصله زیادی نبود، با ماشین تقریبا دوساعته میشد رسید جاده خوبی نداشت باید آروم رانندگی میکردم از گرونی و تحریم و مشکلات اقتصادی گوشم پر بود هم …
چهارشنبه بعد از چندین سال تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی گلستان دوستام به اشتباه میگفتن جنگل گلستان آخرین باری که رفتیم خیلی سرسبز و زیبا بود یادمه صدای آب واقعا دلنشین بود و زن و مردان روستایی توی جاده تمشک و ماهی میفروختن تقریبا رسیده بودیم پدرم گفت یکم دیگه میرسیم به رودخونه یکم دیگه میرسیم یکم دیگه…. رسیدیم به آخر جاده به خودمون اومدیم متوجه شدیم رودخانه کاملا خشک شده بود از ماشین پیاده شدیم مادرم گفت …
یکشنبه تو گروه خانوادگی مطلبی فرستادم با موضوع دلایل و ضرورت به شرکت در انتخابات دختر خالم نوشت وای ما رو کشتی دیگه آنقدری که تو مطلب میفرستی، خود ستاد انتخابات ، مطلب نمیفرسته بعد هم ایموجین خنده گذاشته بود دختر دایی هام هم سریع نوشتن آنقدر که تلاش میکنی چیزی هم که بهت نمیدن بچه های فامیل هم رای بده نیستن پس چرا میفرستی ؟ خسته نمیشی؟ گفتم من نون و برای ماهی ها میریزم تو رودخونه اگه …
دوشنبه زنگ خونه به صدا درآمد در و باز کردم دیدم خانم همسایه یه پلاستیک آورده میگه نذری امسال خدمت شما تشکر کردم و گفتم قبول باشه گوشت و گذاشتم یخچال گفتم خوب این کار یعنی چی ؟ این خانم که مدام داد و بیداد میکنه قربانی کردنش چیه؟ پدرم گفت دخترم حواست هست چی میگی؟ عید قربان هست و این ذبح حیوان از موقع حضرت ابراهیم در دین ما جا افتاده يك جرقهى خالص، به يك جريان بزرگ …
شنبه ۹ تیر از صبح کل خونه رو مرتب کرده بودم چای و ناهارم و حاضر کرده بودم تخت برای استراحت و صندلی برای نماز پدرم ، کنار گذاشته بودم سرویس بهداشتی هم مرتب بود ، با خودم گفتم پدرم که بیاد اول میفرستمشون حمام تا خستگی این چند روز بیمارستان بودن ، از تنشون در بیاد بعد هم لباساشون و میشورم و اتو میکنم تو همین فکرها بودم پدرم زنگ زدن و گفتن ما امروز خونه شما نمیایم …
شنبه تلویزیون و روشن کردم شبکه های مختلف داشتن از استقبال پرشور مردم گزارشهایی و نشون میدادند به پدرم گفتم خدایی اصلا فکر نمیکردم اینهمه بیان رای بدن دیروز هوا خیلی گرم بود . بابام گفت از وقتی یادمه مردم ما با وجود مشکلات و مشغله ها وسختی ها توی انتخابات شرکت کردند، واقعا دست مریزاد مجری شبکه گفت ممنونیم از ملت فهیم که بار دیگر اتحادشون و به رخ جهان کشوندن گفتم بابا ما که برای تشکر شرکت …
یکشنبه پسرم و از باشگاه آوردم خونه ، سرم تو گوشی بود و برای روزهای زوج دنبال کلاس میگشتم مادرم گفت چه کار میکنی گفتم بنظرت چه کنم؟ علی روزهای زوجش طرف عضر خالیه. کلاس نقاشی بنویسم یا شنا مادرم گفت چه خبره ؟! این چه برنامه ریزی و پر کردن اوقات فراغت بچه هست بذار بازی کنه همش نمیشه کلاس های مختلف بنویسی کمی باهم برین پارک سینما قدم بزنین حرف بزنین خودت و یادت رفته مدام با …