لقمان ۱۷ وارد خانه که شدیم لباسهای خاکیم رو از تن درآوردم، خسته و بی حال وسط پذیرایی افتادم به مامانم گفتم خدارو شکر مردم خوب اومده بودن، فکر نمیکردم هنوز کسی باشه که دایی رو یادش مونده باشه مامان با صدای خص خص که از فرط گریه اینطوری شده بود گفت:آره مادر منم فکر نمیکردم هنوز بچه های هم رزم داییت از ما خبری داشته باشن داییت جاش تو بهشته ببین این همه سال درد شیمیایی بودن ریه …
پست وبلاگ
صف ۴ تو مسجد به مناسبت آغاز دهه فجر در حال آذین بندی و تزیین دیوارها بودیم که یک میخ و هرکاری میکردم به دیوار کوبیده نمیشد روحانی مسجد حاج آقا یدالله ، از اون پیرمردهای مومنی هست که درس قرآن و از همین مسجد یادگرفته ، همه اهالی محل دوستش داریم حرفهایش همه از آیات خداست حرف الکی نمیزنه صحبت که میکنه آرامش تمام وجودت و میگیره فقط دلت میخواد گوش کنی و ذره ای رو از …
لقمان ۱۷ وارد خانه که شدیم لباسهای خاکیم رو از تن درآوردم، خسته و بی حال وسط پذیرایی افتادم به مامانم گفتم خدارو شکر مردم خوب اومده بودن، فکر نمیکردم هنوز کسی باشه که دایی رو یادش مونده باشه مامان با صدای خص خص که از فرط گریه اینطوری شده بود گفت:آره مادر منم فکر نمیکردم هنوز بچه های هم رزم داییت از ما خبری داشته باشن داییت جاش تو بهشته ببین این همه سال درد شیمیایی بودن ریه …
۱۰۳ال عمران دهه مهدویت بود و روزهای عید به دعوت مادرم رفتیم خونشون زنگ خونه رو زدم پسر داداشم با خنده در و باز کرد گفت سلام عمه جون عیدتون مبارک دلم برای دیدنش لک زده بود روشو بوسیدم و گفتم عید شما هم مبارک باشه عمه جون تنها اومدی؟ گفت نه مامان بابام هم هستن مامان بزرگ گفته بود شما هم میاین، ما هم دعوت کردن همون لحظه مادرم با خنده و یک جعبه شیرینی رسید دم در …
ال عمران 200 دهه مهدویت بود و تولد حضرت علی اکبر ع با همکاران مدرسه به توافق رسیدیم که به نیت فرج آقا امام زمان عج نذر ظهور بذاریم به همین بهانه جشنواره غذایی تدارک دیدیم و مربی پرورشی شروع به چیدمان خوراکی ها کرد و چند باری رفتم به جشنواره سر بزنم و مربی خواسته یا ناخواسته صداش و بالا برد و گفت چه خبره همه معلمان اینجا جمع شدین برین سر کارهاتون خیلی دلم شکست ، ناراحت به …
ال عمران ۵۲ با بی حوصلگی سوار تاکسی شدم سرم و گذاشتم روی پشتی صندلی یک آقا هم جلو ماشین نشسته بود بعد از چند دقیقه توی ترافیک گیر کردیم و داشتم از پنجره خیابون و نگاه میکردم ، بخاطر نیمه شعبان مسجد و درو دیوار چراغونی شده بود مردم بهم دیگه شیرینی و شربت میدادند یک سینی شربت هم به طرف ماشین ما اومد راننده با اخم گفت نمیخواد آقا ، لازم نکرده برو… بنده خدا رفت …
یکشنبه چند وقتی بود تو خرمشهر، برای کمک به داداشم مواد فلافل درست میکردم، مادرم هم چند سالی میشد فراموشی گرفته بود. و داداشم با چرخ دستیش میبرد دور میدون نزدیک مسجد بساط میکرد و با پدرم، روی گاز سیار، فلافل سرخ میکردن و میفروختن… درآمدش بد نبود خداراشکر اما تابستونا خیلی گرم بود بنده خدا بابام و داداشم اذیت میشدن گاهی هم مردم زیاد خرید نمیکردن و مواد فلافل رو دستمون میموند و خراب میشد، ضرر میکردیم داداشم درسش …
یکشنبه حال و هوای عید غدیر همه شهر و پر کرده بود همه جا مولودی و علی علی به گوش میرسید زیر لب گفتم یا حیدر تو این شب و روزای عید ولایت کاش به منم نگاهی بندازی دعا کنی خدا بهم آبرو و و عزت بده… که حقیقتا خدا سرچشمه بزرگی هست رسیدم به مرکز شهر بهش میگفتن میدان گاراژدارا ، از ماشین پیاده شدم. چند قدمی نگذشته بودم خانمی مرتب جلو اومد و سلام کرد گفت …
دوشنبه تو گروههای خانوادگی داشتم مطالب و میخوندم دیدم یکی از اقوام اطلاعیه ای گذاشت که نوشته شده بود به مناسبت عید غدیر نذر پیتزا برای دبستان امیرالمومنین زیرش نوشتم خوب اگر نذر هست بهتر نیست آنقدر نمایشی نباشه میشه یواشکی به یکی کمک کرد و کسی هم نمیفهممه و ریا نمیشه دختر عمه ام نوشت عزیزم برای کارهای خوب باید گفته بشه تا بقیه هم جذب اعیاد و اسلام بشن اسلام دین شادمانی هست باید عید و …